در مدح سلطان اويس

باز اين منم که ديده بختم منورست
زان خاک ره، که سرمه خورشيد انور است
باز اين منم که قبله گهم ساخت آسمان
زان آستان که قبله خاقان و قيصر است
باز اين منم نهاده سر طوع و بندگي
در پاي اين سرير که با عرش همسر است
باز اين منم برابر اين کعبه کز جلال
با منتهاي سدره مقامش برابر است
اي دل شکايتي که ز دوران روزگار
داري نهان مدار که درگاه داور است!
اي بنده حاجتي اگرت هست عرض کن!
کاين بارگاه پادشه بنده پرور است
داراي شرق و غرب، شهنشاه بحر و بر
کاو صاف ذات جودش از انديشه برتر است
خورشيد تيغ زن که به تيغ گهرنماي
از شرق تا به غرب جهانش مسخر است
سلطان اويس، سايه حق کز کمال عدل
ذاتش معز دولت و دين پيمبر است
شاهي که از براي صلاح جهانيان
پيوسته تخت و افسر او اسب و مغفر است
يأجوج فتنه قاصد ملک است و تيغ شاه
اندر ميان کشيده چو سد سکندر است
در دور او به خاک فرو رفته است، دار
وز آسمان گذشته به صد پايه منبر است
روز ولادتش چو نظر کرد مشتري
انصاف داد و گفت که او سعد اکبر است
گردون به چار رکن جهان پنج نوبه زد
کين پادشاه شش جهت و هفت کشور است
دولت سراي سلطنتش رايه بهر سر
در گوش کرده حلقه و چون حلقه بر در است
اي از شرف سرآمده کل کاينات
ذات مبارک تو که عقل مصور است
چتر تو نقطه اي است درين سبز دايره
کان نقطه بر محيط کرم سايه گستر است
تير تو طايريست همايون که روز رزم
خط فراغ بال جهانيش، بر سر است
تا خطبه عروس ممالک به نام توست
نام تو بسته بر زر و بر روي زيور است
ماند مخيم تو به لشگر گه نجوم
کز شرق تا به غرب خيام است و لشکر است
في الجمله خود به عدت لشکر چه حاجت است؟
آن را که عون و نصرت حق يار و ياور است
گر لشکر عدو شود از ذره بيشتر
روز مصاف پيش تو از ذره کمتر است
گو راه خانه گير و حکايت مکن طويل
با آنکه ده هزار کسش چو تو چاکر است
منصوبه حيل نتوان باخت با کسي
کز جاه کعبتين، نجومش مسخر است
آب مخالفان مده الا زجوي تيغ
کآبشخور مخالف از حد خنجر است
آنجا که نام و نامه عدل تو مي رود
آرامگاه گور و کنام غضنفر است
در روز عرض لشکر منصورت از عراق
تا حد شوشتر، همه جند است و لشکر است
شاهين که کبک خواب نکردي زبيم او
بالش تذرو راشده بالين و بستر است
وقتي که همت تو دهد ساغر نوال
يک جرعه از يمين تو درياي اخضر است
جايي که رفعت تو زند خيمه جلال
يک فلکه از خيام تو، خورشيد خاور است
ارزاق را حواله به ديوان همتت
کردند و تا به روز حساب اين مقدر است
با عود شکر اگرچه ندارد قرابتي
دايم به بوي خلق تو با او برآذر است
شاها، منم به مدح تو آن طوطي فصيح
کز لفظ من دهان جهان پرزشکر است
از بحر مدح من به ثنايت درين محيط
هر جا سفينه اي است، کنون غرق گوهر است
من اين معز دين خدا را معزيم
کش صد غلام همچو ملکشاه و سنجر است
دوري ز حضرتت که گناهي است بس بزرگ
از بنده نيست، اين زسپهر ستمگر است
گردون مدام باعث حرمان بنده است
اين خوي در طبيعت گردون مخمر است
دوري به اختيار نجستم ز حضرتت
خود ذره را زمهر جدايي چه در خور است؟
سوگند مي خورم به بهشت و قصور و حور
وانگه به خاک پاي تو، کان حوض کوثر است
کز مدت فراق تو روزي که رفته است
پندار کرده ام که مگر روز محشر است
تا در ميان گلشن گردون دهان شير
فواره مرصع اين چشمه زر است
منصور باد رايت فتح تو! کآفتاب
طالع زبرج اين علم شير پيکر است