در مدح سلطان الوزراء محمد زکريا

سرو با قد تو خواهد که کند بالا راست
راستي نيستش اين شيوه که بالاي تو راست
چشم سرمست تو را عين بلا مي بينم
ليکن ابروي تو چيزي است که بالاي بلاست
سرو مي خواست که با قد تو همسايه بود
سايه قد تو ديدم زکجا تا به کجاست
تو جم ملک جمالي، دهن انگشتريت
مشکل اين است که انگشتريت ناپيداست
بخت برگشته من رفته چو چشمت در خواب
کار آشفته ام افتاده چو زلفت درپاست
شاهد ماهرخ من همه چيزي دارد
بجز از زيور يک حسن که آن حسن وفاست
روي بنما به من اي آينه حسن و جمال
که جمال تو ز آيينه دل زنگ زداست
هست مشاطه باغ از رخ و قد تو خجل
که چمن را به گل و لاله و شمشاد آراست
ملکت حسن تو را برطرف چشمه مهر
چيست آن سبزه نورسته مگر مهر گياست
شب ز سوداي تو بر سينه سيمين صباح
هر سحر پيرهن شعر سيه کرده قباست
من گرفتم که به پولاد دلي آينه اي
گرچه پولاد دل است، آينه هم روي نماست
زيب دور قمر آمد چو خط آصف دهر
سر زلف تو که بر برگ سمن غاليه ساست
روي زيباي تو چون راي جهانگير وزير
عالم آراسته از حسن ممالک آراست
خواجه شمس الحق والدين که اگر تابدروي
رايش از شمس فتد، همچو قمر در کم و کاست
پادشاه وزرا ميرزکريا که زقدر
آستان در او مسند جاي وزراست
آنکه در کار ممالک قلم و دستش را
قوت دست «کليم الله » و اعجاز عصاست
سجده درگه او نور جبين مي بخشد
هم از آن سجده شما را اثري در سيماست
قلمت زرد و نزار است و بسي در دارد
اين از آن است که آمد شدنش بر درياست
شايد ار زآنچه غلاميش کمر بسته بود
آفتاب فلک آنگه که مقامش جوز است
همت عالي او راست مقامي که فلک
با وجود عظمت در نظرش کم زسها ست
اي سراپرده عصمت زده بالاي فلک!
زهره زاهره ات مطربه بي سروپاست
نظر راي تو از منظره امروزي
کرده نظاره احوال جهان فرداست
ذات تو پيرو عقل است مصور گشته
که سراپا همه علم و هنر و ذهن و ذکاست
شده از عشق عبارات و خطت ديوانه
آب با سلسله بنهاده سراندر صحراست
عدلت از روي جهان تيغ و تبر برمي داشت
آن مظالم همه در گردن شوم اعداست
درهم آميخته اعضاي عدوي تو به کين
تيغ ايام ز يکديگرشان کرده جداست
با کفت ابر، سيه روي شد و کرد عرق
هيچ شک نيست که اين هر دو ز آثار حياست
خرد مصلحت انديش هر انديشه که عرض
نکند بر نظر راي صواب تو خطاست
زيردست تو فلک مي طلبد منصب خويش
خويشتن را همگي برده فلک بر بالاست
راي عالي نظرت، مطلع انوار يقين
ذات فرخ اثرت، مظهر الطاف خداست
گشت در شرح ثنايت، قلمم سرگردان
روزگاري است که تا در سر کلک اين سوداست
صاحبا غير رهي بنده پنجه ساله
نيست اين بنده زدرگاه تو محروم چراست؟
قبله حاجتي امروز چرا اين که مرا
هيچ حاجت ز جناب تو روا نيست چراست؟
مي کنم شکر که در طبع دعاگوي تو نيست
هيچ از آن چيز که در طبع خسيس شعراست
بدن و جان مرا عارضه اي هست آن عرض
مي کنم بر تو که تدبير تو قانون شفاست
کارم از شوخي نظم است چنين نامنظوم
خاک بر فرق هنر، کان سبب رنج و عناست
آب، خاشاک چو بر خاطر خود ديد چه گفت؟
گفت: شک نيست که هر چيز که برماست زماست
با چنين عارضه و ضعف تمناي نجات
دارم اما همه موقوف اشارات شماست
آن حقوقي که در آفاق رهي را به سخن
هست بر بارگه سلطنت امروز کراست؟
تا عماري فلک راست غلاف اطلس
تا قباي بدن کوه گران از خاراست
از بقاي ابدي باد بقاي قد تو!
که بقا خود به وجود تو مزين، چو قباست