در موعظه و نصيحت

سراي خانه گيتي که خانه دودراست
در او اساس اقامت منه که رهگذر است
تو کدخدايي اين خانه مي کني، غلطي
تو را مقام اقامت به خانه دگر است
مجال عمر تو چندانکه مي شود کمتر
تو را اميد فزون است و حرص بيشتر است
به اسمي و علمي از دو عالمي قانع
اگرچه خود تو برآني که عالم اين قدر است
شود درست عيارت ز آتش فردا
اگرچه کار تو امروز راست همچو زر است
منازل سفرت دور و راه رفتن توست
ولي نه مرکب راهت نه سفره سفر است
زجهل دامن درکش، به علم دين پيوند
که جهل خار ره دين و علم بارور است
تو فکر تير و تبر مي کني به قصد کسان
مکن که ناوک تير ضعيف کارگر است
به شرع اگرچه حلال است در مروت نيست
هلاک صيد که او نيز چون تو جانور است
چه رحمت و شفقت در دل آيد آنکس را
که در دلش همه تير است و در سرش تبر است
ملک نهاد فقير از ملک نژاد، به است
به پيش من ملک آن است کو ملک سير است
سراي و باغ، چو بي کدخدا بخواهد ماند
گل و بنفشه مرست و سر او باغ مرست
مشو زحادثه ايمن که از فلک تا حشر
روان به ساحل گيتي قوافل حشر است
ز رفتن دگران پند جونه از ناصح
حقيقت سخن اين است و غير آن سمر است
به گردن همه تيغ اجل درآمده است
سبک سري که ز شمشير مرگ برحذر است
خدنگ چار پر مرگ باز نتوان داشت
هزار تو اگرت درع و جوشن و سپر است
به پاي دار طريق قيام ليل چو شمع
که نور طلعت شمس از کرامت سحر است
تو روزي از در آنکس طلب که هر روزت
به قرص گرم خورش آسمان وظيفه خوراست
سياه کاسه بود وقت شام از آن تنگ است
بقاي صبح کم آمد چرا که پرده در است
به خاک بر سر و چشم، سير، به که به پا
که هر کجا که بر آن پا نهند چشم و سر است
صدت حديث و خبر بر دل است ازين معني
ولي دلت همگي زان حديث بي خبر است
چو آفتاب زهر ذره مي شود لامع
فروغ صبح حجابي که هست در سحر است
تو را زخاصيت آفتاب چيست خبر
به غير از آنکه از انوار ديده بهره ور است؟
درين سراچه کسي نيست کزغمي خالي است
به قدر خويش همه کس مقيد قدر است
ز سوز سينه لب بحر روز و شب خشک است
زآب ديده رخ ابر صبح و شام تر است
زنار ناله شنو اشک آتشش بنگر
که خون همي جهد و ظن مبر که آن شرر است
چه شد که باد هوا خاک مي کند بر سر
برادريش گرامي مگر به خاک در است؟
اگر نه خاک زمين را مصيبتي سنگي است
چراش اينهمه خون هاي لعل در جگر است؟
بيا و يک نظر اعتبار کن در خاک
که خاک تکيه گه خسروان معتبر است؟
کنار خاک مقام بتان موي ميان
کلاه لاله مثال شهان تاجور است
سري که بر سپر آفتاب مي ساييد
به زير پاي وحوش و سباع پي سپر است
به تخته بند مقيد چو قد شمشاد است
بخاک تيره فرورفته روي چون قمر است
کجا شدند بزرگان نامور امروز؟
نشانشان به جهان در نه نام، ني اثر است
وفامجوي که اين امهات و آبا را
نه مهر مادر برما، نه رحمت پدر است
درين پدر شفقت نيست، ورنه کردي رحم
برآنکه گفت که اينم خلف ترين پسر است
نجيب دين محمد، محمدبن حسين
که در ديار وجود او به جود مشتهر است
چراغ روشن او تا نشاند باداجل
به دود کرده سيه دوده ابوالبشر است
زآب ديده مردم ترست دامن خاک
چنانکه هر طرفش زابگير بيشتر است
فلک برآمده زين غم به جامه هاي کبود
جهان تشنه به سوگ بزرگ پر هنر است
کسي که بود برو برفراز مسند ملک
مدار مملکت امروز بالشش مدر است
پناه ملک زکريا که لطف و قهرش را
طريق عقل و سياست نتيجه نفع و ضرر است
پناه مملکت او بود درگذشت کنون
اميد ملک بدين خواجه ملک سير است
مدار مرکز اسلام شمس دولت و دين
که اختيار وجود و خلاصه بشر است
زآسمان خرد انجم معاني را
ضمير او به شب تار ملک راهبر است
هر آنچه در کفش آمد غريق بخشش گشت
چه شک درين که به دريا درآمدن خطر است
خدايگانا! معلوم راي روشن توست
که بي وفاست حيات از وفات ناگزر است
بناي خاک بنايي است سخت سست نهاد
سراي عمر سرايي عظيم مختصر است
اگرچه عيش جهان است چو شکر شيرين
وليک زهر هلاهل سرشته در شکر است
ترا به ملک سعادت قرار چندان باد
که در سراي قرار آن سعيد را مقر است!