در مدح سلطان اويس

اي که روي تو به صدبار، زگل تازه تر است
از حيايت به عرق، روي گل تازه ترست
يارب اين شعر سياه تو چه خوش بافته اند!
کش حرير سمن و اطلس گل آسترست
برقع عارض تو عافيت دلها بود
عافيت باز بر افتاده دور قمرست
سر راز سر زلفت نگشود است کسي
ظاهرا بويي از آن برده نسيم سحرست
از ره ديده دلم رفت به خال و خط تو
کرده مسکين ز پي سود به دريا سفرست
دامنت دود دل عود گرفت و خوش شد
تا بداني که دم سوختگان را اثرست
عجب آنکس که به دور لب تو مست مي است
مگر از باده لعل لب تو بي خبرست؟
چشم ترک تو به تير نظر انداخت مرا
چشم ترک توام انداخته باز از نظرست
همه از رهگذر آتش رخساره اوست
مردم چشم مرا آبي اگر در جگرست
شمه حاصل مشکم است ز زلفت و آن نيز
نيست از باد هوا ليک ز خون جگرست
پسته را گو که دهن بازمکن، مغز مبر
پيش آن پسته دهن کش سخن اندر شکرست
چو ميان تو تنم گرچه خيالي شده است
همچنان اين دل مسکين به خيال تو درست
کي تواند دلم از موي ميان تو گذشت
که شبي تيره و باريک و رهي در کمرست
سرکشي نيست چو زلف تو و او نيز چومن
از بن گوش به عشق تو درآورده سرست
چشم دارد که چو چشم تو بود نرگس مست
واندرين هيچ نظر نيست چه جاي نظرست
لب خشک و مژه تر ز تو دارم حاصل
در جهان نيست جزين هر چه مرا خشک و ترست
سايه زلف تو بر چشمه خورشيد افتاد
خم زلف تو مگر چتر شه دادگرست؟
بحر زخار کرم، آنکه گه موج عطا
بحر پيش کف دستش ز شمار شمرست
ناصر دين نبي، شاه اويس، آنکه دلش
عالم علم علي، عادل عدل عمرست
روح محض است تنش، عقل مجرد ذاتش
که جز اين هر دو سراپا همه لطف و هنرست
اي که خاک کف پايت فلک کحلي را
نيل پيشاني مهر و مه و کحل بصرست!
خط فرمان تو، طغراي مناشير جهان
حکم ديوان تو، امضاي مثال قدرست
فتنه را ديده به دوران تواندر خواب است
تيغ را دست ز انصاف تو اندر کمرست
طره پرچم و ماه علم منصورت
آن شب قدر شرف اين همه عيد ظفرست
در هوا ابر ز ادرار کفت را تبه خوار
در زمين آب ز اجزاي درت بهره ورست
خيمه قدر تو را، فلکه زسقف فلک است
چمن طبع تو را، زهره به جاي زهرست
آفتابي تو و راتب خور خوان تو، مه است
آسماني و برآورده راي تو، خورست
در اموري که پي سد طريق فتن است
در مقامي که گه قطع مهام بشرست
خامه ملهم تو ثاني ذوالقرنين است
خنجر سبز لباس تو، بجاي خضرست
زان جهت در دل خصمت شده اين عين حيات
زين سبب در ظلمات آن شده گوهر سيرست
آبگون پيکر خود شعشعه دشنه تو
جگر تشنه اعداي تو را آبخورست
نسخه ناميه از خلق تو حاصل گردد
داده تفضيل ازان بر قلم و نيشکرست
ظالمانند به دوران تو انجم زان روي
روز و شب خانه ايشان همه زير و زبرست
ملکت از امن چو اطراف سپهر است درو
رفته آهو بره در چشم و دل شير نرست
هر که را گوهر نام تو برآيد به زبان
دهنش چون دهن سکه لبالب ز زرست
همه کس را شرف و فخر به علم و هنرست
تويي آنکس که به تو علم و شرف مفتخرست
آن سرافراز نهاليست سنان تو به رزم
که سر و سينه بدخواه تواش بارو برست
هرکجا سرزده در قلب سماک رمحت
در دم رمح تو سربرزده نجم ظفرست
باد از آن در کف آب است به زندان حباب
که به عهد تو به ابکار چمن پرده درست
هست با داغ ولاي تو و طوق مننت
هر چه امروز در اطراف جهان جانورست
تا نه افلاک پدر، چار طبيعت مادر
باشد و آدم از آن هر دو نخستين پسرست
وارث مادر گيتي همگي ذات تو باد
که حقيقت خلف دوده اين نه پدرست
باد عيد تو مبارک که جهان را امروز
ديدن ما هچه چتر تو، عيدي دگرست