در مدح دلشاد خاتون

سر سوداي سر زلف تو تا در سر ماست
همچو مويت دل سودايي ما بي سر و پاست
ما چو موي تو همه حلقه بگوشت شده ايم
حلقه موي پريشان تو سرحلقه ماست
مو به مو حال پريشاني ما مي گويد
مو به موي سر زلفت که بدين حال گواست
يک سر مو نظري با دل دروايم کن!
اي که از هر سر موي تو دلي اندرواست
گفته اي يک سر مويت به جهاني ني ني
يک سر موي تو را هر دو جهان نيم بهاست
شام را تيرگي از موي تو مي بايد برد
صبح را روشني از روي تو مي بايد خواست
هر سحر مجمره بوي تو در دست شمال
هر نفس سلسله موي تو در دست صباست
عنبر خط تو بر دور قمر دايره ساز
سنبل موي تو بر برگ سمن غاليه ساست
مي کند سرکشي آن موي فرومگذارش
که در آن سرکشي آشوب و پريشانيهاست
نگشايد بجز از موي ميان تو ز هيچ
کار سلمان که فروبسته تر از بند قباست
نسبت موي تو با مشک نه رايي است صواب
بلکه سوداي پراکنده و تدبير خطاست
مشک با حلقه مويت سر سودا دارد
کژ خيالي است مگر مشک خطا را سوداست
بوست چون نافه گرم باز کني يکسر موت
نکنم باز بهر نافه که در چين و خطاست
رنگ رخسار تو را سوسن و گل تو بر تو
موي گيسوي تو را شعر سيه تا برتاست
در سرم هست که چون موي تو کج بنشينم
وز رخ و قد تو گويم سخن روشن و راست
عکس رويت ز سواد زره موي سياه
چون فروغ ظفر پرچم سلطان پيداست
شاه دلشاد سر و سرور شاهان جهان
کز جهان آمده بر سر سخنش موآساست
عکسي از بيرق او، غره غراي صباح
مويي از پرچم او، طره مشکين مساست
اي که با عرصه ملک تو جهان يک سر موست!
وي که با پرتو روي تو قمر کم زسهاست!
نعل شبرنگ تو موبند عروسان بهشت
گر دخيلت تتق پرده نشينان سهاست
کلک بي راي تو حرفي نتواند بنگاشت
تيغ بي حکم تو يک موي نيارد پيراست
کلک را با صفت فکر تو موي اندر سر
برق را با روش عزم تو خاراندر پاست
گاه در حل حقايق نظرت موي شکافت
گاه در کشف حقايق قلمت چهره گشاست
هر که را يک سر مو کين تو در دل بنشست
يک به يک موي زاندام به کينش برخاست
چنگ را موي کشان برد و پس پرده نشاند
غيرت عدل تو تاديد که پيري رسواست
دم به دم آينه را روي سيه باد چو موي
در زمان تو بنا محرم اگر روي نماست
مي چکد از بن هر موي دوصد قطره عرق
ابر را بس که زبر کف دست تو حياست
يد بيضاي کليم است تو را کز اثرش
بر تن خصم تو هر موي يکي اژدرهاست
همچو موي سر قرابه که مي پالايد
از زجاجي مژه دشمن تو خون پالاست
چرخ نه تو سر بوسيدن پايت دارد
پشت چون موي سر زلفش از آن روي دوتاست
دست بر بسته چو عودست مخالف بزنش
گرنهد يک سر موي پاي برون از چپ و راست
باد عزمت سپه فتنه به يکدم شکند
گرچه انبوه تر از موي بتان يغماست
قاصرم در صفتت گرچه به مدح تو مرا
هر سر موي بر اندام زباني گوياست
مي چکد آب ز مو شعر ترم را که بسي
طبع من غوطه فکرت زده در بحر ثناست
جامه اي بافته ام بر قد مدح تو زموي
بخر اين جامه زيبا که به از صد ديباست
در پس گوش منه در حديثم چون موي
جاي در گوش خودش کن که بدين پايه سزاست
ناروايي چنين شعر به هر حال روا
نبود خاصه درين فصل که مويينه رواست
شعر من بنده چو موي است و کمال سخنم
راست مويي است که در عين کمال شعراست
از صنايع به بدايع سخن آراسته ام
غرض بنده از اين شعر نه مويي تنهاست
من که پرواي سرو ريش خودم نيست زفکر
سر سوداي سخنهاي چو مويم ز کجاست؟
جاي آن است که چون کلک تراشم سر و روي
که زمو بر سر کلک آمده صد گونه بلاست
خاطر آينه سيماي من اندر پي موت
گرچه چون شانه تراشيده ز سر چندين پاست
گرچه امروز سيه گشته و بر هم جسته
همچو موي سر زنگي تن ما از سرماست
آفتابي به تو گرم است مرا پشت اميد
سرد باشد که کنم جامه مويي درخواست
مي زد از بهر تراش استره سان بر سر سنگ
هر که او کرد زبان تيز و زکس مويي خواست
بر سر مويم و مو بر سر من چون گويم
که نه ما بر سر موييم و نه مو بر سرماست
سرو را دوش شنيدم که مگر سلطان را
به تراشيدن موي سر شهزاده هواست
اين سخن راست چو بر لفظ مبارک بگذشت
مژده چون موي به هر گوش رسيده از چپ و راست
آسمان گفت که يارد که کند مويي کم
از سري کش فلک امروز چو موي اندرپاست
تيز شد استره و باز فرورفت به خود
گفت با خويش که مويي زسرش نتوان کاست
باز مي خواست کزان موي تراشي بکند
اول از بندگي شاه اجازت مي خواست
موي در تاب شد از استره در خود پيچيد
کز سر جان نتوانست به يکدم برخواست
باش دلشاد که هرگز نشود مويي کم
هر کرا بر سر او سايه اقبال شماست
لله الحمد که گر موي برفت از سراو
تا قيامت سر و افسر بسلامت برجاست
تا شبيهند به ماران سياه فرعون
موي هاي سيه و آفت ايشان موساست
از نهيب غضبت باد چو مار ضحاک
هر سر موي که اعداي تو رابر اعضاست