در مدح سلطان اويس

زسيم برف، زمين شد چوم قلزم سيماب
بيا و کشتي درياي لعل را درياب
بيا و يک دو قدح کش چه مي کني آتش
که در شتا نرسد هيچ آتشي به شراب
زآب سرخ مي افتاد باز زال خرد
چه جاي زال که رستم بيفتد از سرخاب
ازين محيط تلوح ار خروج مي طلبي
کسي برون نرود جز به کشتي مي ناب
تن زمين همه در آهن است غرق که چرخ
سهام دي مهي از قوس مي کند پرتاب
رود بباد چو دست چنار پنجه مرد
نعوذبالله اگر آورد برون زثياب
ميان برف بود پاي راهمان قدرت
که دست و پنجه مفلوج راست در سيماب
فلک کبود شد و آفتاب مي لرزد
زابر اگر چه نهانند هر دو در سنجاب
چنان مزاج هوا سردتر شدست اکنون
که از دهن شب و روزش روانه است لعاب
نمي کند نظر مهر آسمان به زمين
که در ميانه هر دو کدورت است و حجاب
گذار بر کره گل نمي کند خورشيد
زبيم آنکه مبادا فرو رود به خلاب
چگونه نور به مردم رسد؟ که عين زمين
همه بياض گرفت است با سواد سحاب
زمانه خاک سيه خواست تا کند بر سر
زدست ابر، ولي بر زمين نيافت تراب
شدست حليه طاوس روز، فاخته رنگ
کنون که رنگ حواصل گرفت بال غراب
من آسياب فلک پردقيق مي يابم
اگرچه فکر دقيقم نماند و راي صواب
ازين دقيق چه حاصل سپهر را چو ازان
نه قرص مهر برآيد، نه گرده مهتاب
نمي کند اثري آفتاب و ممکن نيست
که با چنين تعبي آفتاب دارد تاب
عظيم کوته و تلخ است و سرد روز امروز
چو روزگار بدانديش شاه عرش حباب
جمال روي تو نقشي عجب زدست برآب!
زآتشست برآب حيات بسته نقاب
برآب چشم من، ابروي توست بسته پلي
چو نيست در نظرش بس پلي است زآن سوي آب
خيال چشم تو در خواب مي توان ديدن
خيال چشم تو دارم، ولي ندارم خواب
بحسن و عارض و خط تو برده اند پناه
بهشت طوبي و «طوبي لعم و حسن مآب »
مرا به دور لبت شد يقين که جوهر لعل
پديد مي شود از آفتاب عالم تاب
بهار شرح جمال تو داده در يک شرح
بهشت ذکر جميل تو کرده، در هر باب
دل مرا سر زلف تو کرده، خانه سياه
غم تو از دل تنگم شدست، خانه خراب
بسوخت اين دل خام و به کام دل نرسيد
بکام اگر برسيدي بريختي خوناب
لب و دهان تو را اي بسا حقوق نمک
که هست بر جگر ريش و سينه هاي کباب
هزار صيد به هر موي مي کشي در قيد
کمند طره به هر سو که مي کني پرتاب
دهان تنگ تو زان روي هيچ پيدا نيست،
که فتنه گشت به عهد خدايگان ناياب
محيط کوه رکاب، آفتاب برق عنان
جم سپهر بساط، آسمان عرش جناب
معز دنيي و دين پادشاه، شيخ اويس
کش آفتاب ملوک از ملايک است، خطاب
نجوم کوکبه شاهي که در جميع امور
کواکب از در او يافتند فتح الباب
زهي زمين زوقار تو کسب کرده درنگ
زهي سپهر ز عزم تو طرف بسته شتاب
نواهي تو فلک را ببسته راه مسير
اوامر تو زمين را گشاده پاي ذهاب
به قلعه اي که رسي ور حصار گردون است
به دولتت بگشايد «مفتح الأبواب »
به هر چه سعي کني، ور برون زامکان است
به همت تو بسازد «مسبب الأسباب »
به پر تير تو پرد هماي فتح و ظفر
چنانکه طاير کيش آشيان به پر عقاب
زباد عزم تو خنديده ملک را گلبن
به آب تيغ تو گرديده چرخ را دولاب
قضاد قايق فکر تو تا بديد اول
بساخت از زر و از نقره اين دو اسطرلاب
شمال رافت توست آنکه کشتي محتاج
برد به ساحل رحمت، ز موج خيز عذاب
عطاي دست تو تا ابر ديد با سايل
فکند بر رخ دريا هزار باره لعاب
چه حاجت است که سايل کند سؤال از تو؟
که بر سؤال، کفت را مقدم است جواب
عدو بلارکت آبي تنگ تصور کرد
چو پاي پيش نهاد از سرش گذشت آن آب
به روزگار تو ابر از محيط آبي خواست
کف تو گفت به لفظي چو لؤلؤي خوشاب
تو ابر تشنه لب تيره روز را بنگر
که آب مي طلبد با وجود ما، ز سراب
اگر ز سهم تو غيبت کند، عدو چه عجب!
که از نهيب تو ضيغم گذاشت مسکن خواب
سپهر مرتبه شاها چو رفت يرلغ شاه
که بنده باز نماند ز پاي بوس رکاب
اگرچه برگ و نوايي نداشتم ليکن
شدم به حکم اشارت مصاحب اصحاب
چو عزم بود که باشم مقيم در طرفي
مقام بنده به بغداد ديد شاه صواب
مقيم را همه جاي از سه چيز نيست گزير
نخست خرج و دوم خانه و سوم اسباب
محقق است شما را که بنده را چه قدر
ازين سه چيز نصيب است وزين سه نوع نصاب
اميد هست که نوعي کند عنايت شاه
که باشم ايمن و آسوده در همه ابواب
بدولتت شود آزاد گردنم از قرض
به همتت شود آسوده خاطرم ز عقاب
هميشه تا به بياض نهار مي آرند
مسودات ليال از براي ضبط حساب
حساب عمر و بقاي تو باد چنداني
که در محاسبه عاجز شوند، کلک و کتاب