در مدح سلطان اويس

آن ماه، رو اگر شبي بنمايد به ما
در وجه او نهيم دل و جان به رو نما
رويش مه مبارک و مويش ليال قدر
خود قدر آن ليال که داند به غير ما؟
آن خد دلفريب تو بر قد دلکشت
چون ماه چارده شب، بر خط استوا
بگشا به پرسشم لب لعل و رسان به کام
جان را از آن مفرح ياقوت دلگشا
چون در، بر آستان توام بر اميد بار
باري بگو که حلقه بگوش مني در را
بر غره صباح مبارک که عارضت
هر دم به طيره طره همچون منامسا
گردد خيال دوست همه گرد چشم من
آري، خيال دوست بگرداند آشنا
من مي روم که روي بتابم ز کوي تو
موي تو مي کشد ز قفا باز پس مرا
مجموع مي روي تو و آشفته عالمي
چون مويت او فتاده شب و روز در قفا
از باغ وصل توست چو سروم به دست باد
پايم به گل فرو شده، سر رفته در هوا
باري هواي روي تو خواهد به باد داد
ما را اگر عنايت سلطان کند رها
خورشيد هفت کشور گردون سلطنت
جمشيد چاربالش ايوان کبريا
سلطان، معز دولت و دين پادشاه اويس
آن بر جهان عدل به تحقيق آشنا
آن سايه خداي، که گردون نديده است
در آفتاب گردش از آن سايه خدا
طاس سپهر را همه صيتش بود طنين
کاخ زمانه را همه شکرش بود، صدا
از چرخ دوخت بر قد قدرش قباي قدر
ليکن نداد همت او تن در آن قبا
اي آستان حضرت تو مطلع امل!
وي آستين کسوت تو قالب سخا!
هم ذروه کمال تو افزون ز کم و کيف
هم سدره جلال تو بيرون ز منتها
شخص حسود را دم تيغت برد دمار
شاخ اميد را نم کلکت بود نما
گر در سر حسود خيال بلا رکت
آيد به خاصيت سرش از تن شود جدا
ملک آن توست و تيغ گران است در ميان
بر خصم خويش مي گذران هر زمان، گوا
گر چوب رايتت ز عصاي کليم نيست
بهر چه گاه چوب نمايد، گه اژدها؟
دارالسلام ملک تو عفويست بس فصيح
زان سان که محو مي شود از نسختش، خطا
اي آنکه چار بالش زربفت آفتاب
شد زير دست قدر تو بر رسم متکا!
حلم تو را چه باک «ولوبست الجبال »
ملک تو را چه بيم «ولو دکت السما»
بحر محيط کفچه کند، چون سفينه، دست
آنجا که همت تو کشد چون سفينه پا
با سير لشکر تو دود آسمان به گرد
در روز موکب تو برآيد زمين ز جا
خورشيد را که صفت اکسيرکار اوست
داد التفات راي تو تسليم کيميا
کاري که بر خلاف رضاي تو رفته است
امروز آن قضيه قدر مي کند قضا
نصرت نداي دعوت کوست شنيد و گفت:
«أني أجيب دعوة داعي اذا دعا»
بي حکم نافذ تو نيارد ستاند بوي
از کاروان نافه چين، لشکر صبا
با سايه ات چه پايه سلاطين عهد را؟
آنجا که طوبي است، چه سبزي دهد گيا؟
انوار آفتاب چو پيدا شود ز شرق
پيدا بود که چند بود رونق سها
گر چتر همتت فکند سايه بر زمين
ديگر به آسمان نکند خاک التجا
طبع جواد تو محيطي است، همه کرم
ذات شريف توست سپهري همه علا
شاها مخدرات جهان را نظاره کن
کاورده ام به پيش تو در کسوت بها
من جان دهم به رشوه که در گوش شه کنم
اين گوهر نفيس، که دريست بي بها
بي مدح توست، گوهر منظوم من، هدر
بي ذکر توست، لؤلؤي منثور من، هبا
شاها! ز دست و پاي خودم در بلا و رنج
کامد ز درد پاي بسي در سرم بلا
درد سر غريم و تقاضا بسم نبود
کاورد چرخ بر سر اين درد، درد پا
تا هست چار رکن جهان بر چهار طبع،
اين چهار صفه راست لقب خانه فنا،
دولت سراي جاه تو پاينده باد و دور
گرد فنا ز گرد فناهاي اين سرا!
سال و مهت مبارک و عيدت خجسته باد
کز روي توست عيد همه روزه ملک را
برخور زراي پيروز بخت جوان که کرد
پير خرد به بخت جوان تو اقتدا