در مدح شيخ اويس

اي منزل ماه علمت، اوج ثريا
روي ظفر از آينه تيغ تو پيدا
چون تيغ تو بذل تو گرفته همه عالم
چون صيت تو عدل تو رسيده به همه جا
گرد سپهت خال زند بر رخ خورشيد
موج کرمت آب کند زهره دريا
در آخر منشور ابد عهد تو تاريخ
در اول احکام ازل نام تو طغرا
اي خان زمان شيخ اويس آنکه ز تعظيم
شاهان جهان را در تو کعبه عليا!
يک شمه به ايوان تو خورشيد منور
يک خيمه در اردوي تو گردون معلا
گه مار سنان تو گزيده دل دشمن
گه شير لواي تو دريده صف هيجا
در گور به عهد تو بنازد دل بهرام
در عدل به عهدت بفرازد سر دارا
کاووس و کي و نوذر و هوشنگ و فريدون
کرده چو سعادت به جناب تو تولا
اي ديده ادراک تو از منظر امروز
ناظر شده بر کارگه عالم فردا!
وي همت والاي تو بيرون زده خيمه
از پرده سراي فلک اطلس والا!
عقل از روش راي تو آموخته قانون
روح از اثر لطف تو اندوخته احيا
در سجده درگاه تو خواهند که باشند
اجرام به يکسر دو سراز حرص چو جوزا
چترت به فلک گفت که بالا مرو اي چرخ!
زيرا که مرا مي رسد اين منصب والا
برداشتن تيغ و کمند ارچه گناه است
در عهد تو هست اين همه در گردن اعدا
بدخواه سبکسار تو را وعده مرگ است
زان گرز گرانش به سر آمد به تقاضا
انصاف ز شمشير تو با اين همه تيزي
با خصم ستمکار بسي کرد مدارا
آن لحظه که از زخم سر و نيزه پيکار
چون خانه زنبور شود، سينه اعدا
از بس که برآيد به فلک گرد دو لشکر
چون توده غبرا شود اين قبه خضرا
از زخم صداع فزع کوس و صدايش
فرياد برآيد ز دل صخره صما
آن روز همه روز زبان و لب شمشير
باشند به اوصاف ايادي تو گويا
چون ديد پر از باد سري خصم تو را تيغ
چون شمع به گردن زدنش، کرد مدارا
آنجا که کند لشکر بدخواه سياهي
شمشير تو چون صبح نمايد يد بيضا
روزي مه رايت اگر آري سوي گردون
رايت بگشايد به مهي قلعه مينا
گر قلعه هفتم نسپارد به تو کيوان
صد بار فرود آري ازين قلعه زحل را
اي مصعد اعلاي ملايک گه پرواز!
مرغ حرم فکر تو را مهبط ادنا
اي سايه حق پرتو انوار الهي!
در ناصيه توست چو خورشيد هويدا
بي درد سر نيزه و آمد شد پيکان
بي آنکه لب زير کند تيغ به بالا
اطراف بلاد تو شد از امن، مزين
اسباب مراد تو شد از فتح، مهيا
المنة لله که درين فتح نداري
جز منت لله تبارک و تعالي
شاها! چو سر گنج لالي معاني
بگشوده ضميرم به ثناي تو در اثنا
ناگاه خيال صنمم در نظر آمد
مهر رخ او سر زد ازين مطلع غرا
کاي کار مرا زلف تو انداخته در پا!
از دور رخت، راز دل من شده رسوا!
هم لعل تو جامي است، لبالب همه گوهر
هم زلف تو دامي است، سراسر همه سودا
از باد سحر شام دو زلف تو مشوش
وز شام پريشان تو خورشيد مجزا
افتاده به هر حلقه اي از زلف تو، آشوب
برخاست به هر گوشه اي از چشم تو، غوغا
بنشاند تجلي جمال تو به يکدم
در زير فلک شمع جهان تاب، مسيحا
وز شوق جمال تو دلم خون شد و هر دم
بر منظره چشم من آيد به تماشا
درد دل عشاق ترا صبر، مداواست
دردا و دريغا که مرا نيست مداوا
آنجا که رخت دل زستم برده به غارت
صد جان لب شيرين تو آورد به يغما
مژگان تو بر هم زده هر دم دل احباب
چون قلب عدو تيغ شهنشه گه هيجا
شاها! منم آن بحر معاني که به مدحت
شد حلقه به گوش سخنم، لؤلؤ لالا
نظام گوهر پرور طبعم به ثنايت
در نظم رساند سخنم را به ثريا
تا آب رخ مملکت و آينه عدل
از گرد سپاه و دم تيغ است، مصفا
بادا همگي نقش مراد تو مصور
در ناصيه اين فلک آيينه سيما
چشم فلک از گرد سپاه تو، مکحل
روي ظفر از خون عدوي تو، مطرا