در پند و دوري از دنيا

قدم نه بر سر هستي که هست اين پايه ادني
وراي اين مکان جاييست عالي، جاي تست آنجا
رها کن جنس هستي را، به ترک خود فروشي کن
که در بازار دين خواهند زد بر رويت اين کالا
اساس عالم بالا براي تست و تو غافل
تو قدر خود نمي داني که داري منصب والا
تو از افلاک بالايي نگفتم زير بالايي
اگر زير فلک باشد چه باشد زير تا بالا
کسي بالا بود کارش که از الا گذر يابد
مرو بالا مرو، زيرا که نتواني شدن بالا
درخت لادوشاخ آمد، يکي شرک و دوم وحدت
بزن بر شاخ وحدت دست و بر شاخ دگر نه پا
به بي تعويذ بسم الله، مرو در شارع وحدت
که در بيداء لا، غولست تا سر منزل الا
دلت را با غم عشقش به معني آشنايي ده
که تن را آشنا کردن، نمي شايد درين دريا
نه هر کو نعمتي دارد شريف است و عزيز آنکس
که گل در دامن خارست و زر در کيسه خارا
ز کج بيني اگر نقشي، به چشمت زشت مي آيد
تو وقتي راست بين باشي، که بيني زشت را زيبا
به گرد کعبه دل گرد و حجي کن، همه عمره
چه مي گردي درين بيدا، که پايان نيستش پيدا؟
چه واجب ساختن خود را به امري جاي در دوزخ
به نهيي چون توان کردن که گردد جنتت مأوا
تو زحمت مي دهي خود را وگرنه خانه رحمت
گشاد ستند در در وي قدم گرمي نهي فرما
ز شرع احمدت راهي است روشن پيش ليکن تو
چه خواهي ديد ازين ره چون نداري ديده بينا
تو عين عزت نفس عزيز ار ز آنچه مي خواهي
رو از قاف قناعت جو چو عنقا مسکن و مأوا
چو شهباز از پي طعمه مشو پابست قيد خود
کزان رو شاه مرغان شد که خود را کرد کم عنقا
نشست باز در دست است و مسند زان کند سينه
ولي مسکين نمي بيند که دارد بند را بر پا
به هر کاري که خواهي کرد ز اول بر زبان آور
مبارک نام يزدان را تبارک ربنا الأعلي
سخنهاي بزرگان را نشان اندر دل و خاطر
که حاصل مي شود ز انفاس دريا عنبر سارا
سخن فيضي است رباني بزرگ و خرد چون باران
که بر خاطر همي آيد فرود از عالم بالا
سخن را بر زمين نتوان فکندن جمله چون باران
بسي در گوش بايد کرد، همچون لؤلؤ لالا
سخن با هر کسي بايد به قدر فهم او گفتن
چه دريابند انعام از رموز و نکته و ايما
تو را سرسام جهلست و سخن بيهوده مي گويي
حکيمي نيست حاذق خود که درماني کند دردا
علاج علت سرسام عناب است و نيلوفر
تو مي جويي ز خرما و عدس درمان؟ زهي سودا!
چو آتش تيزي و گرمي کني در هر کسي افتي
همان بهتر که بنشيني ز سر بيرون کني صفرا
غريق نعمت دنيا دهد جان از پي ناني
چو در دريا ز شوق آب مسکين صاحب استسقا
باميد جوين ناني که حاصل گرددت تاکي
در آتش باشي و دودت رود بر سر تنور آسا؟
به هر جايي که خواهي رفت خواهي خورد رزق خود
نخواهد بيش و کم گشتن به جا بلقا و جابلسا
همه وقتي نشايد خورد جام شادي ار وقتي
غمي آيد، مخور زان غم که باشد خار با خرما
مراد و کام دنيايي مضر چون زهرمار آمد
ز بهر زهر هر ساعت مرو در کام اژدرها
مکن قصد کسي کز بعد چندين سال در عالم
هنوز امروز بر دارست نقش قاصد دارا
شنيدم ملک دارا گشت دارالملک اسکندر
نه اسکندر بماند اکنون نه دارالملک نه دارا
تو را بالاي جسم و جان مقامي داده اند اي جان
«مکن در جسم و جان منزل که اين دون است و آن والا»
درون اهل عرفان نيست جاي دنيي و عقبي
«قدم از هر دو بيرون نه نه اينجا باش نه آنجا»
جهان صنع صانع را چو غايت نيست، هست امکان
که باشد عالمي ديگر برون زين عالم مينا
بقول «ليس للأنسان الا ما سعي » سعيي
همي کن تا شود ماه نوت بدر جهان آرا
اگر چه از «ولوشينا» نمي شايد گذر کردن
ولي جهديت مي بايد به حکم «جاهدوا فينا»
به خود پرداز روزي چند کز انديشه آتش
نخواهد بود از حسرت به خود پروانه وش پروا
تيه حرص پر آهو چه تازي نفس چون سگ را
به صحراي قناعت رو که بي آهوست آن صحرا
شب برنايي ار در خواب بودي بود هم عذري
چه خسبي، کز سواد شب بياض صبح شد پيدا
شکوفه رنگ شد مويت چو سرو آن به که برنايي
به رعنايي که بر پيران نزيبد کسوت ديبا
تو آن نوري که از خورشيد رخشان مي شود حاصل
ز خاک تيره مي جويي زهي سرگشته شيدا
ز نفس بد اگر نيکي طمع داري چنان باشد
که از زاع سيه داري طمع سرسبزي ببغا
صفاي باطنت روشن کند چون صبح، مهر دل
که صدق اندروني را توان دانست از سيما
چه مي داند کسي حال گل اندامان به زير گل
بگفتي خاک، اگر بودي زبان سوسنش گويا
بدي کان بر تو مي آيد، ز چشم است و زبان و دل
مباش ايمن که روز و شب تو را در خانه اند اعدا
مشو بد نام را منکر، نخوانده نامه سرش
که بدنام است و افعال نکو مي آيد از صهبا
من آن را آدمي دانم که دارد سيرت نيکو
مرا چه مصلحت با آن که اين گبرست و آن ترسا
«وما اوتيت » مي خواني و مي گويي: که مي دانم
علوم غيب اگر هستي علوم غيب را دانا
بگو تا فتنه بر آتش چرا گرديده پروانه؟
بگو تا عاشق خورشيد رخشان از چه شد حربا؟
درين درياز خونخوار قضاساز از رضا کشتي
بدان کشتي قدم درنه که «بسم الله مجريها»
نجات از رحمت حق جو، نه از احياي غزالي
شفا زودان، نه از قانون طب بوعلي سينا
سلاح از حفظ يزدان کن وگر گويد خلاف آن
حديثي در غلافت تيغ از وي دم مخور قطعا
براق فکر را يک شب، به معراج حقيقت ران
به گوش سر ز جان بشنو ؛ که «سبحان الذي اسري »
الهي! ما گنه کاريم و از شرم آستين بر رو
کريمي، دامن رحمت بپوشان بر گناه ما
چو دين دادي بده دنيا که چندان خوش نمي باشد
هزاران بدره بخشيدن به يک جو کردن استقصا
بيابان است و شب تاريک و ما گمراه و منزل دور
دليلي نيست غير از تو خداوندا رهي بنما
مرا توفيق طاعت بخش و خطي ده ز درويشي
چنا خطي که از هر دو جهانم باشد استغنا
به بوي رحمت و غفران بدرگاه آمديم اينک
گنه کار و خجل فاغفرلنا يا رب وارحمنا
سنايي گر مرا ديدي ز ننگ نام کي گفتي
«مسلماني ز سلمان پرس و درد دين ز بودردا»