اي قبله سعادت واي کعبه صفا
جاي خوشي و نيست نظير تو هيچ جا
هر طاقي از رواق تو، چرخي زمين ثبات
هر خشتي از اساس تو، جامي جهان نما
در ساحت تو مروخه جنبان بود، شمال
در مجلس تو مجمره گردان بود صبا
از جام ساقيان تو خورشيد را، فروغ
وز ساز مطربان تو ناهيد را، نوا
دارالسلام را بوجود تو افتخار
ذات العماد را به جناب تو التجا
بر طايران سدره نشين بانگ مي زنند
در بوستان سراي تو مرغان خوش سرا
بر گوشه هاي کنگره ات، پاسبان به شب
صد بار بيش بر سر کيوان نهاده پا
در مرکز حضيض بماند چنان حقير
از اوج تو فلک، که بر اوج فلک سها
بعد از هزار سال به بام زحل رسيد
گر پاسبان ز بام تو سنگي کند رها
اين آن اساس نيست که گردد خلل پذير
لودکت الجبال او انشفقت السما
چون روضه بهشت زمين تو روح بخش
چون چشمه حيات، هواي تو جانفزا
داري تو جاي آنکه نشاند بجاي جام
در تابخانه تو فلک آفتاب را
بيرون و اندرون تو سبز است و نور بخش
اول خضر لقايي وانگه خضر بقا
خورشيد ذره وار اگر يافتي مجال
خود را به روزن تو درافکندي از هوا
از عشق نيم ترک تو بيم است کاسمان
اين طاق لاجوردي، اطلس کند قبا
در زير طاق صفه ات ارکان دولتند
همچون ستون ستاده به يک پاي دايما
خرم تر از خورنقي و خوشتر از سرير
وانگه برين سخن در و ديوار تو گوا
از رشح برکه تو بود، بحر را ذهاب
وز دود مطبخ تو بود، ابر را حيا
رکن مبارکت چو بر آورد سر ز آب
بگذشت ز آب و خاک به صد پايه از صفا
اضداد چارگانه عالم به اتفاق
گفتند: شد پديد صفايي ميان ما
بازار خود ز سايه او سرد در تموز
پشت زمين به پشتي او گرم، در شتا
از شرم اين سواد که او جان عالم است
تبريز در ميانه خوي زد مراغه ها
از آب روي دجله دگر بر جمال مصر
نيل کشيده را نبود، زينت و بها
در تيره شب، زبس لمعان چراغ و شمع
بر روي صبح دجله زند خنده از صفا
بغداد خطه اي است معطر که خاک او
ارزد به خون نافه مشکين دم خطا
يا حبذا عراق که، از يمن اين مقام
امروز شرق و غرب جهان راست، ملتجا
دراج بوم او، همه شاهين کند شکار
و آهوي دشت او، همه سنبل کند چرا
گاهي نسيم برطرف دجله، درع باف
گاهي شمال بر گذر رقه عطرسا
ماهي تنان و ماهرخان در ميان شط
چون عکس مه در آب و چو ماهي در آشنا
روي شط از سفينه، سپهريست پر هلال
در هر هلال، زهره نوايي قمر لقا
شبها که ماهتاب فتد در ميان آب
پيدا شود هزار صفا در ميان ما
بغداد سايه بر سر آفاق ازان فکند
کافکند سايه بر سر او سايه خدا
سلطان نشان خسرو اقليم سلطنت
بالانشين منصب ايوان کبريا
داراي عهد، شيخ حسن، آفتاب ملک
نويين خصم بند خديو جهانگشا
گر در ميان تيرفتد عکس تيغ او
اعضاي توأمان شود از يکديگر جدا
تابان ز پرچم علمش نصرت و ظفر
کالبدر في الدجية، کالشمس في الضحي
اي نعل بارگير تو را قدر گوشوار!
وي خاک بارگاه تو را فعل کيميا!
سلطان کبرياي تو را روز عرض و بار
بالاي گرد بالش خورشيد متکا
خاک در سراي توکاکسير دولت است
در چشم روشنان فلک گشته توتيا
تو آفتاب ملکي و هر جا که مي روي
دولت تو را چو سايه دوان است در قفا
راي منور تو سپهري همه قرار
ذات مبارک تو جهاني همه وفا
من مادح سراي تو وين شاه بيت را
سلمان صفت مديح سرايي بود سزا
روز و شب تو ما طلع الشمس و القمر
صبح و مسات، اختلف الصبح و المسا
بادا همه مبارک و اقبال و شاديت!
پيوسته خواجه تاش و غلامان اين سرا
گردون به لاجورد ابد بر کتابه اش
تحرير کرده «دام لک العز و البقا»
هجرت گذشته هفتصد و پنجاه و چار سال
کين بيت شد تمام بر ابيات اين بنا