آب آتش رنگ ده ساقي که مي بخشد صبا
خاک را پيرانه سر پيرايه عهد صبا
فرش خاکي مي برد اجرام علوي را فروغ
روح نامي مي دهد ارواح قدسي را صفا
از طراوت مي پذيرد آسمان عکس زمين
وز لطافت مي نمايد بر زمين رنگ سما
عکس رخسار گل و گلبانگ بلبل مي دهد
گلشن نيلوفري را گونه گون برگ و نوا
دود از آتش مي دماند لاله آتش لباس
پر ز پيکان مي نمايد گلبن پيکان نما
زهره بر گردون ستاند غازه از عکس هلال
لاله در نيسان نمايد صورت قلب شتا
بوي آن مي آيد از لطف هوا کاندر چمن
مرده را چون غنچه بخشد قوت نشو و نما
صبحدم بشنو که در بستان سراي روزگار
داستاني مي سرايد بلبل دستان سرا
کم مباش از نرگسي، هر گه که خيزي جام گير
کم نئي از دانه اي، هر جا که افتي خوش برا
غنچه هر برگي که کرد آورد گل بر باد داد
چون کند مسکين، ندارد اعتمادي بر بقا
سعي کن کز سفره گل هم به برگي در رسي
کز چمن زد بلبل سرمست گلبانگ صلا
مي گشايد غنچه را دل قوت ياقوت و زر
آري آري، خود زر و ياقوت باشد دلگشا
چون بنفشه، بر زبان در عمر خود حرفي نراند
پس زبانش را چرا بيرون کشيدند از قفا؟
گل که در شب خارگرد آرد چو حمال حطب
عاقبت دانم که خواهد بودنش آتش جزا
از گل خوشبوي اگر خواري نبودي بر دلي
نازنيني کي به چندين خار بودي مبتلا
ابر هر ساعت، دهان لاله مي شويد به مشک
تا گشايد لب به مدح داور فرمانروا
آفتاب عاطفت بدرالدجي، بحرالخضم
آسمان مکرمت، کهف الأمم، طودالعلا
کعبه ارکان دولت، قبله ارباب دين
ناصر شرع پيمبر، سايه لطف خدا
عصمت دنيا و دين، دلشاد بلقيس اقتدار
مريم عيسي نفس، قيد افه داراب را
آن خداوندي که فراشان قدرش مي زنند
بر سر خرگاه گردون بارگاه کبريا
طاق ايوان رفيعش را، محل آسمان
خاک درگاه منيعش را، خواص کيميا
شادي اندر نام اومد غم چو در صهبا نشاط
همت اندر ذات او مضمر چو در انجم ضيا
گوهر شمشير او گر عکس بر کوه افکند
سرخ گرداند بخون لعل، روي کهربا
راي او گر تکيه کردي بر سپهر بي ثبات
بالش خورشيد بودي در خور او متکا
اي جهان جاه را قدر تو چرخ بي ثبات
واي سپهر عدل را راي تو خط استوا!
گوهر ذات تو عقد سلطنت را واسطه
خاک درگاه تو چشم مملکت را توتيا
در عبارات تو توضيحات منهاج نجات
در اشارات تو کليات قانون را شفا
آهوي از پشتي عدلت مي رود در کام شير
بوم، از اقبال بختت مي دهد فر هما
از کفايت، حضرتت را صاحب کافي غلام
وز سخاوت مجلست را حاتم طايي گدا
بر چراغ عمر اگر حفظ تو دامن گسترد
تا به نفخ صور ايمن گردد از باد فنا
گر سها در سايه رايت رود چون آفتاب
بعد ازين چشم و چراغ آسمان باشد سها
زهره را از عفتت گر زانکه آگاهي دهند
بر نيايد بعد ازين، الا که در ستر خفا
تا نخواند خطبه بلبل، در زمان عفتت
بر ندارد برقع از رخسار گل، باد صبا
گرد خنگت بر فلک مي رفت و مي گفت آفتاب:
مرحبا اي سرمه اعيان دولت مرحبا
پادشاهان جهان را با تو گفتن نسبتي
جز به رسم پادشاهي عقل کي دارد روا
در کتابت با کيا باشد گيا يکسان ولي
از گيا هرگز کي آيد در جان کار کيا
رايت عاليت را چوب از عصاي موسي است
زان به چشم دشمن دين مي نمايد اژدها
پادشاها بر تو خواهم کرد عرضه حال خود
بندگان پوشيده چون دارند حال از پادشا؟
مدت شش سال شد تا در عراقم معتکف
با وجود آنکه بودستم زهر کامي جدا
دل ز افکار دقيق افگار و من در کار خود
روز و شب نالان و سرگردان بسان آسيا
نافه مشکين دمم، تا کي خورم خون جگر؟
بلبل دستان سراي، چند باشم بي نوا؟
مه نيم، تا کي خرامم در لباس مستعار؟
گل نيم، زين رو بدان رو چند گردانم قبا؟
کافرم گر هيچکس روزي به آبي تازه کرد
کشت اميد مرا جز آب احسان شما
کرده ام چون باد آمد شد به هر در ليک نيست
ز آستان هيچکس بر دامنم گرد عطا
عالم از انعام سلطان گشته، مالامال و من
چشم اميد از نوال کس چرا دارم چرا؟
چون شبه بادم سيه روگر به غير حضرتت
بسته ام بر هيچ صاحب دولتي در ثنا
من به اجماع افاضل، در بسيط ملک نظم
مقتدايان سخن را هستم اينک، مقتدا
شعر من شعرست و شعر ديگران هم شعر ليک
ذوق نيشکر کجا يابد مذاق از بوريا
جاهل از ياقوت، مرجان بازنشناسد ولي
جوهري داند به حد خويش هر يک رابها
گر کسي را اعتراضي هست بر دعوي من
حضرت فضل است حاضر، بنده اينک گو بيا!
بکر فکرم را درين دعوي گواهست از سخن
خود که خواهد بود مريم را به از عيسي گوا؟
اين سخن بر کوه اگر خوانم به اقبالت ز کوه
صد هزار احسنت برخيزد به جاي هر صدا
اي فلک! بر من تو هر جوري که مي خواهي بکن
من نخواهم رفت از اين حضرت به صد چندين جفا
ذره از خورشيد و ظل از کوه بتوان دور کرد
ليک از خاک درش نتوان مرا کردن جدا
تا نشاند بر کمر ياقوت کوه سرفراز
تا فشاند بر سم کافور باد مشکسا
کژ نهد نرگس کله بر طرز ترکان طراز
خم کند سنبل، کله بر شکل خوبان خطا
روز نوروزت مبارک باد و هر روز از نوت
ابتداي دولتي کان را نباشد انتها