.

اي غبار موکبت چشم فلک را توتيا
خير مقدم، مرحبا «اهلا و سهلا» مرحبا
رايت رايت، به پيروزي چو چتر آفتاب
سايه بر ربع ربيع انداخت از «بيت الشتا»
باز چترت سايه بر نسرين چرخ انداخته
فرخ و ميمون شده، في ظله بال هما
آفتابت در رکاب، و مشتري در کوکبه
آسمان زير علم، ماه علم خورشيد سا
باغبار نعل شبديز تو مي ارزد کنون
خاک آذربايجان، مشگ ختن را خون بها
شهر تبريز از قدوم موکب سلطان اويس
چون مقام مکه از پيغمبر آمد با صفا
اين بشارت در چمن هر دم که مي آرد نسيم
مي نهند اشجار سرها بر زمين، شکرانه را
مي نهد بر خوان دولتخانه گل صد گونه برگ
مي زند بر روي مهر آن رود بلبل صد نوا
اي ز فيض خاطرت آب سخن کوثر ذهاب!
وي ز ابر همتت باغ امل طوبي نما!
سايه لطف خدايي، تا جهان پاينده است
بر جهان پاينده باد اين سايه لطف خدا!
ملک لطفت راست آن نعمت که در ايران زمين
عطف ذيل عاطفت مي گستراند بر خطا
وصف لطفت در چمن مي کرد ابر نو بهار
سوسن و گل را عرق بر چهره افتاد از حيا
در افق مهر از نهيب روي تابد، ور به کين
باز گرداني افق را نيز ننمايد قفا
دور راي استوارت کافتابش نقطه ايست،
در کشيد از استقامت، خط به خط استوا
غنچه اي بودي به نسبت بر درخت همتت
گنبد نيلوفري گرداشتي رنگ و نما
رايت عزم شريفت دولتي بي انقلاب
سده قدر رفيعت سدره بي منتها
در نهاد آب شمشيرت قضاي مبرم است
بر سر شوم عدويت خواهد آمد اين قضا
در شب هيجا سپاه فتح را تيغت دليل
در ره تدبير، پير عقل را کلکت عصا
آفتاب از عکس شمشير تو مي گيرد فروغ
آسمان از بار احسان تو مي گردد دو تا
در جهانداري، دو آيت داري از تيغ و قلم
کاسمان خواند همي آن را صبا، اين را مسا
گردي از کحل سپاهت بر فلک رفت، آفتاب
کردش استقبال و گفت: اي روشنايي مرحبا!
ابر اگر آموزد از طبع تو رسم مردمي
در زمين ديگر نروياند بجز مردم گيا
پيش چترت آن مقدم بر سمات اندر سمو
جبهه واکليل رابر ارض مي سايد، سما
اطلسي بر قد قدرت در ازل مي دوختند
وصله اي افتاد از آن اطلس، فلک را شد قبا
صد ره ار با صخره صما کند امرت خطاب
جز «سمعنا و اطعنا» نشنود سمع از صدا
هر کجا تيغت همي گريد همي خندد اجل
هر کجا کلکت همي نالد، همي نالد سخا
تا شبانگاه امل مي گردد ايمن از زوال
گر به چترت مي کند چون سايه خورشيد التجا
طبع گيتي راست شد در عهد تو ز انسان که باز
نشنود صوت مخالف هيچکس زين چار تا
کاهي از ملکت نيارد برد خصمت، گرچه گشت
از نهيب تيغ مينايين، چو رنگ کهربا
دشمنت بيمار و شمشيرت طبيب حاذق است
بر سرش مي آيد و مي سازدش در دم دوا
هر که روبر در گهت بنماد کارش شد چو زر
خاک در گاهت مگر دارد خواص کيميا
هر که چون دل در درون دارد هواي حضرتت
در يسارست او همه وقتي و دارد صدر جا
هست مستغني، بحمد الله، ز اعوان در گهت
گربه درگاهت نيايد شوربختي، گو: ميا
تيره باد آن روز و سال و مه که دارد بر سپهر
چشمه خورشيد چشم روشنايي از سها
خويش را بيگانه مي دارد ز مدحت طبع من
زانکه آن درياي زاخر نيست جاي آشنا
چون ز تقرير بيانت عاجز آمد طبع من
اين غزل سر زد درون دل، در اثناي ثنا
در فراقت گرچه بگذشت آب چشم از سر مرا
بر زبان هرگز نراندم سرگذشت و ماجرا
شمع وارم، روزگار از جان شيرين دور کرد
باز دارد آنگه به دست دشمنم سر رشته را
تا مگر وصل تو يکدم وصله کارم شود
در فراقت پيرهن را ساختم در بر قبا
من به بويت کرده ام با باد خو در همرهي
لاجرم بي باد يک دم بر نمي آيد مرا
هست دايي بي دوا در جان من از عشق تو
بود و خواهد بود بر جان من اين غم دائما
در ميان چشم و دل گردي است دور از روي تو
خيز و بنشين در ميان هر دو، بشنو ماجرا
خاصه اين ساعت که دلها را صفايي حاصل است
از غبار موکب جمشيد افريدون لقا
آن جهانگيري، جهانداري، جهان بخشي که هست
تيغ و کلک او جهان را مايه خوف و رجا
دولتت چون آفتاب و نور و کوه و سايه اند
آفتاب از نور و کوه از سايه چون گردد جدا
پادشاها! هشت مه نزديک شد تا کرده است
دور از آن حضرت، بلاي درد پايم مبتلا
درد پاي ماست همچون ما، به غايت پايدار
در ثبات و پايداري درد آرد پاي ما
ني که پايم پاي برجاتر ز درد آمد که درد
هر زمان مي جنبد و پايم نمي جنبد ز جا
شرح اين درد مفاصل را مفصل چون کنم؟
کي شود ممکن به شرح اين قيام آنگه مرا
ضعف پايم کرد چون نرگس چنان کز عين ضعف
سرنگون بر پاي مي خيزم به ياري عصا
درد پايم کرد منع از خاک بوس در گهت
خاک بر سر مي کنم هر ساعتي از دست پا
اندرين مدت که بود از غم صباح من عشا
گفته ام حقا دعايت، در صباح و در مسا
مرکبي از روشني نگذشت بر من تا که من
همره ايشان نکردم کارواني از دعا
تا چو باد نوبهاري مژده گل مي دهد
لاله مي اندازد از شادي کله را بر هوا
هم هوا گردد چو چشم عاشقان گوهر فشان
هم زمين باشد چون صحن آسمان انجم نما
گل گشايد سفره پر برگ بهر عندليب
صبح خيزان را زند بر سفره گلبانگ صلا
تاج نرگس را بيارايد به زر هر شب، سحاب
آتش گل را برافروزد به دم هر دم صبا
روضه عمرت که هست آن ملکت باغ بهار
باد چون دارالبقا آسوده از باد فنا
عالم فرسوده از جور سپهر آسوده باد
جاودان در سايه اين رايت گيتي گشا
باد ماه روزه ات ميمون و هر ساعت ز نو
ابتداي دولتي کان را نباشد انتها