حکايت (٢)
پيري حکايت کند که دختري خواسته بودم و حجره بگل آراسته و بخلوت با او نشسته و ديده و دل در او بسته. شبهاي دراز نخفتي و بذله ها و لطيفه ها گفتمي، باشد که مؤانست پذيرد و وحشت نگيرد.
از جمله شبي ميگفتم: بخت بلندت يار بود و چشم دولتت بيدار که به صحبت پيري افتادي پخته پرورده جهانديده آرميده گرم و سرد چشيده نيک و بد آزموده که حق صحبت بداند و شرط مودت بجاي آرد مشفق و مهربان خوش طبع و شيرين زبان
تا توانم دلت بدست آرم
ور بيازاريم نيازارم
ور چو طوطي شکر بود خورشت
جان شيرين فداي پرورشت
نه گرفتار آمدي بدست جواني معجب خيره راي سر تيز سبک پاي که هر دم هوسي پزد و هرلحظه رائي زند و هر شب جائي خسبد و هر روز ياري گيرد
جوانان خوبروي و ماه رخسار
وليکن در وفا با کس نپايد
وفاداري مدار از بلبلان چشم
که هردم بر گلي ديگر سرايند
خلاف پيران که به عقل و ادب زندگاني کنند نه به مقتضاي جهل و جواني
ز خود بهتري جوي و فرصت شمار
که با چون خودي کم کني روزگار
گفت: چندان بر اين نمط بگفتم که گمان بردم که دلش در قيد من آمد و صيد من شد. ناگه نفسي سرد از دل پر درد برآورد و گفت:
چندين سخن که گفتي در ترازوي عقل من وزن آن يک سخن ندارد که وقتي شنيدم از قابله خويش که گفت: زن جوانرا اگر تيري در پهلو نشيند به که پيري
لما رائت بين يدي بعلها
شيا کارخي شفة الصائم
تقول هذا معه ميت
و انما الرقية للنائم
زن کز بر مرد بي رضا برخيزد
بس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد
في الجمله امکان موافقت نبود و بمفارقت انجاميد. چون مدت عدت برآمد عقد نکاحش بستند با جواني تند و ترشروي، تهيدست بدخوي، جور و جفا ميديد و رنج و عنا ميکشيد و شکر نعمت حق همچنان ميگفت که الحمدلله از آن عذاب اليم برهيدم و بدين نعيم مقيم برسيدم
با اين همه جور و تندخوئي
بارت بکشم که خوبروئي
با تو مرا سوختن اندر عذاب
به که شدن با دگري در بهشت
بوي پياز از دهن خوبروي
نغزتر آيد که گل از دست زشت