درويشي مجرد بگوشه صحرائي نشسته بود. پادشاهي بر او بگذشت. درويش از آنجا که فراغت ملک قناعتست، سر برنياورد و التفات نکرد.
سلطان از آنجا که سطوت سلطنتست برنجيد و گفت: اينطايفه خرقه پوشان بر مثال حيوانند و اهليت و آدميت ندارند. وزير گفت: اي جوانمرد! سلطان روي زمين بر تو گذر کرد چرا خدمت نکردي و شرط ادب بجا نياوردي؟
گفت: ملک را بگوي توقع خدمت از کسي دار که توقع نعمت از تو دارد و ديگر بدانکه ملوک از بهر پاس رعيت اند نه رعيت از بهر طاعت ملوک