حکايت

يکي سلطنت ران صاحب شکوه
فرو خواست رفت آفتابش به کوه
به شيخي در آن بقعه کشور گذاشت
که در دوده قايم مقامي نداشت
چو خلوت نشين کوس دولت شنيد
دگر ذوق در کنج خلوت نديد
چپ و راست لشکر کشيدن گرفت
دل پردلان زو رميدن گرفت
چنان سخت بازو شد و تيز چنگ
که با جنگجويان طلب کرد جنگ
ز قوم پراگنده خلقي بکشت
دگر جمع گشتند و هم راي و پشت
چنان در حصارش کشيدند تنگ
که عاجز شد از تيرباران و سنگ
بر نيکمردي فرستاد کس
که صعبم فرومانده، فرياد رس
به همت مدد کن که شمشير و تير
نه در هر وغايي بود دستگير
چو بشنيد عابد بخنديد و گفت
چرا نيم ناني نخورد و نخفت؟
ندانست قارون نعمت پرست
که گنج سلامت به کنج اندرست