خدا را ندانست و طاعت نکرد
که بر بخت و روزي قناعت نکرد
قناعت توانگر کند مرد را
خبر کن حريص جهانگرد را
سکوني بدست آور اي بي ثبات
که بر سنگ گردان نرويد نبات
مپرور تن ار مرد راي و هشي
که او را چو مي پروري مي کشي
خردمند مردم هنر پرورند
که تن پروران از هنر لاغرند
کي سيرت آدمي گوش کرد
که اول سگ نفس خاموش کرد
خور و خواب تنها طريق ددست
بر اين بودن آيين نابخردست
خنک نيکبختي که در گوشه اي
به دست آرد از معرفت توشه اي
بر آنان که شد سر حق آشکار
نکردند باطل بر او اختيار
وليکن چو ظلمت نداند ز نور
چه ديدار ديوش چه رخسار حور
تو خود را ازان در چه انداختي
که چه را ز ره باز نشناختي
بر اوج فلک چون پرد جره باز
که در شهپرش بسته اي سنگ آز؟
گرش دامن از چنگ شهوت رها
کني، رفت تا سدرة المنتهي
به کم خوردن از عادت خويش خورد
توان خويشتن را ملک خوي کرد
کجا سير وحشي رسد در ملک
نشايد پريد از ثري بر فلک
نخست آدمي سيرتي پيشه کن
پس آنگه ملک خويي انديشه کن
تو بر کره توسني بر کمر
نگر تا نپيچد ز حکم تو سر
که گر پالهنگ از کفت در گسيخت
تن خويشتن کشت و خون تو ريخت
به اندازه خور زاد اگر مردمي
چنين پر شکم، آدمي يا خمي؟
درون جاي قوت است و ذکر و نفس
تو پنداري از بهر نان است و بس
کجا ذکر گنجد در انبان آز؟
به سختي نفس مي کند پا دراز
ندارند تن پروران آگهي
که پر معده باشد ز حکمت تهي
دو چشم و شکم پر نگردد به هيچ
تهي بهتر اين روده پيچ پيچ
چو دوزخ که سيرش کنند از وقيد
دگر بانگ دارد که هل من مزيد؟
همي ميردت عيسي از لاغري
تو در بند آني که خر پروي
به دين، اي فرومايه، دنيا مخر
تو خر را به انجيل عيسي مخر
مگر مي نبيني که دد را و دام
نينداخت جز حرص خوردن به دام؟
پلنگي که گردن کشد بر وحوش
به دام افتد از بهر خوردن چو موش
چو موش آن که نان و پنيرش خوري
به دامش درافتي و تيرش خوري