حکايت

يکي مرد درويش در خاک کيش
نکو گفت با همسر زشت خويش
چو دست قضا زشت رويت سرشت
مينداي گلگونه بر روي زشت
که حاصل کند نيکبختي به زور؟
به سرمه که بينا کند چشم کور؟
نيايد نکوکار از بدرگان
محال است دوزندگي از سگان
همه فيلسوفان يونان و روم
ندانند کرد انگبين از ز قوم
ز وحشي نيايد که مردم شود
به سعي اندر او تربيت گم شود
توان پاک کردن ز زنگ آينه
وليکن نيايد ز سنگ آينه
به کوشش نرويد گل از شاخ بيد
نه زنگي به گرما به گردد سپيد
چو رد مي نگردد خدنگ قضا
سپر نيست مربنده را جز رضا