حکايت

يکي در بيان سگي تشنه يافت
برون از رمق در حياتش نيافت
کله دلو کرد آن پسنديده کيش
چو حبل اندر آن بست دستار خويش
به خدمت ميان بست و بازو گشاد
سگ ناتوان را دمي آب داد
خبر داد پيغمبر از حال مرد
که داور گناهان از او عفو کرد
الا گر جفا کردي انديشه کن
وفا پيش گير و کرم پيشه کن
يکي با سگي نيکويي گم نکرد
کجا گم شود خير با نيکمرد؟
کرم کن چنان کت برآيد زدست
جهانبان در خير بر کس نبست
به قنطار زر بخش کردن ز گنج
نباشد چو قيراطي از دسترنج
برد هر کسي بار در خورد زور
گران است پاي ملخ پيش مور