حکايت

به سرهنگ سلطان چنين گفت زن
که خيز اي مبارک در رزق زن
برو تا ز خوانت نصيبي دهند
که فرزند کانت نظر بر رهند
بگفتا بود مطبخ امروز سرد
که سلطان به شب نيت روزه کرد
زن از نااميدي سر انداخت پيش
همي گفت با خود دل از فاقه ريش
که سلطان از اين روزه گويي چه خواست؟
که افطار او عيد طفلان ماست
خورنده که خيرش برآيد ز دست
به از صائم الدهر دنيا پرست
مسلم کسي را بود روزه داشت
که درمنده اي را دهد نان چاشت
وگرنه چه لازم که سعيي بري
ز خود بازگيري و هم خود خوري؟