مثلثات

خليلي الهدي انجي و اصلح
ولکن من هداه الله افلح
نصيحت نيکبختان گوش گيرند
حکيمان پند درويشان پذيرند
گش ايها داراغت خاطر نرنزت
که ثخني عاقلي ده بار اثنزت
من استضعفت لاتغلظ عليه
من استأسرت لاتکسر يديه
چه نيکو گفت در پاي شتر مور
که اي فربه مکن بر لاغران زور
که منعم بي مبر کول ايچ درويش
کوايش مي بني دنبل مزش نيش
دع استنقاص من طال احترامه
فقوس الدهر لم تبرح سهامه
جراحت بند باش ار مي تواني
تو را نيز ار بيندازد چه داني
ببات اين دهر دون را تير اري پشت
نه هر کش تير نه کمان بو کسي اي کشت
تأدب تستقم لاطف تقدم
تواضع ترتفع لاتعل تندم
که دوران فلک بسيار بودست
که بخشودست و ديگر در ربودست
نه کت تفسير وفق خواند است ابهشت
بسم دي که سوري ماند بيده ببدشت
ليعف المهتدي عن سؤ من ضل
ولا يستهزکم من قائم زل
منم کافتادگان را بد نگفتم
که ترسيدم که روزي خود بيفتم
کمسسکي اوت اس بخت آو بهريت
مخن هر دم براي چنداکي بگريت
متي زرت الفتي غبا اجلک
فلا تکثر حبيبک لا يملک
ز بسيار آمدن عزت بکاهد
چو کم بينند خاطر بيش خواهد
عزيزي کت هن اش هر دم مدوپش
که ديدر زر ملال آرد بش از بش
تبصر في فقير يشتهي الزاد
ولا تحسد غنيا قدره زاد
وگر گويند آن جاه و محل بين
تو پاي روستايي در وحل بين
و چه ترش روي کت برغ خوان ني
تزان مسکي خبر هن کش خه نان ني
تلقفت الشوا و البقل بعده
سل الجوعان کيف الخبز وحده
بپرس آن را که جسم از ناقه خونست
که قدر نعمت او داند که چونست
غرش نان هاجه از حلوا نپرست
نن تي گلشکر هن غت بگريت
افق يا من تلهي حول منقل
عن الحطاب في واد عقنقل
فقير از بهر نان بر در دعاخوان
تو مي تندي که مرغم نيست بر خوان
چه داند اي کش سه پخ خوردست و تقتست
که مسکيني و سرما گسنه خفتست
تحب المال لو احببت قدمت
و ان خلفت محبوسا تندمت
منه گر عقل داري در تن و هوش
اگر مردي ده و بخش و خور و پوش
نوا که بيفته از هنجار و رسته
پشيمان به که نم خو توشه بسته
صرفت العمر في تحصيل مالک
تفکر يا معني في مالک
کسي از زرع دنيا خوشه برداشت
که چندي خورد و چندي توشه برداشت
که مپسندت که مو خو از غصه بکشم
که گردم کرد نخرم يا نبخشم
بهاء الوجه مع خبث النفوس
کمصباح علي قبرالمجوسي
به گور گبر ماند زاهد زور
درون مردار و بيرون مشک و کافور
کعارف باد بکاند از جمه نو
اگور جدمنت کش در به از تو
متي عاشرت محلوقي العوارض
اذا قالوا لک اکفر لاتعارض
مرو با ژنده پوشان شام و شبگير
چو رفتي در بغل نه دست تدبير
چنان تزدم دوت کت خون خه اوکند
که پاکش خورد ديک تي چه او کند
وجد يا صاح و اکفف من ملامه
لعل القوم فيهم ذو کرامه
مگو در نفس درويشان هنر نيست
که گرد مرديست هم زيشان به در نيست
کاحسان بکنه واهروي اصولي
شنه ميان زز بخت صاحب قبولي
نعما قال خياط بموصل
بمأجور له قدر ففصل
سخن سهل است بر طرف زبان گفت
نگه کن کاين سخن هر جا توان گفت؟
غراز مو ميشنه واهر کس مگوي راز
کجمي مي بري خهتر ورانداز
خفي السر لاتودع خليلک
حذارا منه ان ينسي جميلک
مگو با دوست مي گويم چه باکست
که گر دشمن شود بيم هلاکست
تو از دشمن بترسي غافل از دوست
که غت دشمن ببوت ات ببلسد پوست
يقول الراجز ابني لا تلاعب
اذا لم تحتمل بطش الملاعب
چه خوش گفت آن پسر با يار طناز
تو در ني بسته اي آتش مينداز
کري مم دي که ايرو واجوني گفت
مزم تش کت قلاشي نتوتن اشنفت
ان استحسنت هذا القول بعدي
قل اللهم نور قبر سعدي
چه باشد گر ز رحمت پارسايي
کند در کار درويشي دعايي
کخيرت بوازي ثخني کت اشنفت
بگي رحمت و سعدي باکش اي گفت