در پند و اخلاق

داني چه گفته اند بني عوف در عرب
نسل بريده به که مواليد بي ادب
خيري که برآيدت به توفيق از دست
در حق کسي کن که درو خيري هست
گر سفله به مال و جاه از آزاده بهست
سگ نيز به صيد از آدميزاده بهست
کس نيست که مهر تو درو شايد بست
پس پيش تو ناچار کمر بايد بست
دولت جاويد به طاعت درست
سود مسافر به بضاعت درست
گوينده را چه غم که نصيحت قبول نيست
گر نامه رد کنند گناه رسول نيست
رفتن چو ضرورتست و منزل بگذاشت
من خود ننهم دلي که بر بايد داشت
هر که گويد کلاغ چون بازست
نشنوندش که ديده ها بازست
گر راه نمايي همه عالم راهست
ور دست نگيري هه عالم چاهست
خواهي که به طبعت همه کس دارد دوست
با هر که در اوفتي چنان باش که اوست
اگر بواب و سرهنگان هم از درگه برانندت
ازان بهتر که در پهلوي مجهولي نشانندت
اين بار نه بانگ چنگ و ناي و دهلست
کاين بار شکار شير و جنگ مغلست
از مايه بيسود نياسايد مرد
مار از دم خويش چند بتواند خورد
گمان مبر که جهان اعتماد را شايد
که بي عدم نبود هر چه در وجود آيد
بيچاره که در ميان دريا افتاد
مسکين چه کند که دست و پايي نزند
توان نان خورد اگر دندان نباشد
مصيبت آن بود که نان نباشد
چه کندمالک مختار که فرمان ندهد
چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد
وقتي دل دوستان به جنگ آزارند
چندانکه نه جاي آشتي بگذارند
گفتم که برآيد آبي از چاه اميد
افسوس که دلو نيز در چاه افتاد
دروغي که حالي دلت خوش کند
به از راستي کت مشوش کند
غريب شهر کسان تا نبوده باشد مرد
ازو درست نيايد غم غريبان خورد
سلطان که به منزل گدايان آيد
گر بر سر بوريا نشيند شايد
در طالع من نيست که نزديک تو باشم
مي گويمت از دور دعا گر برسانند
نيافريد خدايت به خلق حاجتمند
به شکر نعمت حق در به روي خلق مبند
گر ز هفت آسمان گزند آيد
راست بر عضو مستمند آيد
در گرگ نگه مکن که بزغاله برد
يک روز ببيني که پلنگش بدرد
بشنو که من نصيحت پيران شنيده ام
پيش از تو خلق بوده و بعد از تو بوده اند
مرغ جايي رود که چينه بود
نه به جايي رود که چي نبود
خورشيد که بر جامه درويش افتد
از بخت نگونش ابر در پيش افتد
تواضع گر چه محبوبست و فضل بيکران دارد
نبايد کرد بيش از حد که هيبت را زيان دارد
نه هر بيرون که بپسندي درونش همچنان باشد
بسا حلواي صابوني که زهرش در ميان باشد
سگ هم از کوچکي پليد بود
اصل ناپاک از او پديد بود
شادماني مکن که دشمن مرد
تو هم از مرگ جان نخواهي برد
گر هيمه عود گردد و گر سنگ در شود
مشنو که چشم آدمي تنگ پر شود
هر که دندان به خويشتن بنهاد
خير ديگر به کس نخواهد داد
بخت در اول فطرت چو نباشد مسعود
مقبل آن نيست که در حال بميرد مولود
نااميد از در رحمت به کجا شايد رفت
يارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار
سفله را قوت مده چندانکه مستولي شود
گرگ را چندانکه دندان تيزتر خونريزتر
نهاد بد نپسندد خداي نيکوکار
امير خفته و مردم ز ظلم او بيدار
بزرگي نماند بر آن پايدار
که مردم به چشمش نمايند خوار
چه داند خوابناک مست مخمور
که شب را چون به روز آورد رنجور
دو عاشق را به هم بهتر بود روز
دو هيزم را به هم خوشتر بود سوز
به شکر آنکه تو در خانه اي و اهلت پيش
نظر دريغ مدار از مسافر درويش
جايي نرسد کس به توانايي خويش
الا تو چراغ رحمتش داري پيش
زنده دل از مرده نصيحت نيوش
مرده دل از زنده نگيرد به گوش
يار بيگانه نگيرد هر که دارد يار خويش
اي که دستي چرب داري پيشتر ديوار خويش
کوته نظران را نبود جز غم خويش
صاحبنظران را غم بيگانه و خويش
به کين دشمنان باطل مينديش
که اين حيفست ظاهر بر تن خويش
گر خود همه عالم بگشايي تو به تيغ
چه سود که باز مي گذاري به دريغ؟
مکن عمر ضايع به افسوس و حيف
که فرصت عزيزست و الوقت سيف
با هر کسي به مذهب وي بايد اتفاق
شرطست يا موافقت جمع يا فراق
بد نه نيکست بي خلافت وليک
مرد خالي نباشد از بد و نيک
اي پيک نامه بر که خبر مي بري به دوست
يا ليت اگر به جاي تو من بودمي رسول
هر که آمد بر خداي قبول
نکند هيچش از خدا مشغول
گر بلندت کسي دهد دشنام
به که ساکن دهي جواب سلام
خفتي و به خفتنت پراکنده شديم
برخاستي و به ديدنت زنده شديم
دلت خوش باد و چشم از بخت روشن
به کام دوستان و رغم دشمن
از بهر دل يکي به دست آوردن
مطبوع نباشد دگري آزردن
به نيکي و بدي آوازه در بسيط جهان
سه کس برند رسول و غريب و بازرگان
الهي عاقبت محمود گردان
به حق صالحان و نيکمردان
هر که با من بدست و با تو نکو
دل منه بر وفاي صحبت او
صاحبدل نيک سيرت علامه
گو کفش دريده باش و خلقان جامه
کرم به جاي فروماندگان چو نتواني
مروتست نه چندانکه خود فروماني
ز خيرت خير پيش آيد، بکن چندانکه بتواني
مکافات بدي کردن، نمي گويم تو خود داني
اگر بريان کند بهرام، گوري
نه چون پاي ملخ باشد ز موري
نداند آنکه درآورد دوستان از پاي
که بي خلاف بجنبند دشمنان از جاي
اين باد و بروت و نخوت اندر بيني
آن روز که از عمل بيفتي بيني
آن گوي که طاقت جوابش داري
گندم نبري به خانه چون جو کاري
مردي نه به قوتست و شمشيرزني
آنست که جوري که تواني نکني
به پارسايي و رندي و فسق و مستوري
چو اختيار به دست تو نيست معذوري
چو نفس آرام مي گيرد چه در قصري چه در غاري
چو خواب آمد چه بر تختي چه در پايان ديواري
شمع کز حد به در بيفروزي
بيم باشد که خانمان سوزي
تو با اين لطف دلبندي چرا با ما نپيوندي
نقاب از بهر آن باشد که روي زشت بربندي
نقاب از بهر آن باشد که بربندند روي زشت
تو زيبايي بنام ايزد چرا بايد که بربندي
از دست کسي بستده هر روز عطايي
معذور بدارندش يک روز جفايي
اي گرگ نگفتمت که روزي
بيچاره شوي به دست يوزي
کدام قوت و مردانگي و برنايي
که خشم گيري و با نفس خويش برنايي
خدا را در فراخي خوان و در عيش و تن آساني
نه چون کارت به جان آيد خدا از جان و دل خواني
گهي کاندر بلا ماني خدا خواني
چو بازت عافيت بخشد سر از طاعت بگرداني