ظاهرا در ستايش صاحب ديوان است

تو آن نکرده اي از فعل خير با من و غير
که دست فضل کند دامن اميد رها
جز آستانه فضلت که مقصد اممست
کجاست در همه عالم وثوق اهل بها
متاع خويشتنم در نظر حقير آمد
که پرتوي ندهد پيش آفتاب سها
به سمع خواجه رسيدست گويي اين معني
که گفت خير صلوة الکريم اعودها
مباش غره به گفتار مادح طماع
که دام مکر نهاد از براي صيد نصيب
امير ظالم جاهل که خون خلق خورد
چگونه عالم و عادل شود به قول خطيب
احدا سامع المناجات
صمدا کافي المهمات
هيچ پوشيده از تو پنهان نيست
عالم السر و الخفيات
زير و بالا نمي توانم گفت
خالق الارض والسموات
شکر و حمد تو چون توانم گفت
حافظ في جمع حالات
هر دعايي که مي کند سعدي
فاستجب يا مجيب دعوات
به سکندر نه ملک ماند و نه مال
به فريدون نه تاج ماند و نه تخت
بيش از آن کن حساب خود که تو را
ديگري در حساب گيرد سخت
چو خويشتن نتواند که مي خورد قاضي
ضرورتست که بر ديگران بگيرد سخت
که گفت پيرزن از ميوه مي کند پرهيز؟
دروغ گفت که دستش نمي رسد به درخت
چنين که هست نماند قرار دولت و ملک
که هر شبي را بي اختلاف روزي هست
چو دست دست تو باشد دراز چندان کن
که دست دست تو باشد اگر بگردد دست
علاج واقعه پيش از وقوع بايد کرد
دريغ سود ندارد چو رفت کار از دست
به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز
وگرنه سيل چو بگرفت، سد نشايد بست
مرا گويند با دشمن برآويز
گرت چالاکي و مردانگي هست
کسي بيهوده خون خويشتن ريخت؟
کند هرگز چنين ديوانگي مست؟
تو زر بر کف نمي ياري نهادن
سپاهي چون نهد سر بر کف دست؟
يکي از بخت کامران بيني
ديگري تنگ عيش و کوته دست
آن در آن چاه خويشتن نفتاد
وين برين تخت خويشتن ننشست
تاج دولت خداي مي بخشد
هر که را اين مقام و رتبت هست
لاجرم خلق را به خدمت او
کمر بندگي ببايد بست
به راه راست تواني رسيد در مقصود
تو راست باش که هر دولتي که هست تو راست
تو چوب راست بر آتش دريغ مي داري
کجا به آتش دوزخ برند مردم راست
عيب آنان مکن که پيش ملوک
پشت خم مي کنند و بالا راست
هر که را بر سماط بنشستي
واجب آمد به خدمتش برخاست
چون مکافات فضل نتوان کرد
عذر بيچارگان ببايد خواست
گر اهل معرفتي هر چه بنگري خوبست
که هر چه دوست کند همچو دوست محبوبست
کدام برگ درختست اگر نظر داري
که سر صنع الهي برو نه مکتوبست
اميد خلق برآور چنانکه بتواني
به حکم آنکه تو را هم اميد مغفرتست
که گر ز پاي درآيي بداني اين معني
که دستگيري درماندگان چه مصلحتست
هرگز پر طاووس کسي گفت که زشتست؟
يا ديو کسي گفت که رضوان بهشتست؟
نيکي و بدي در گهر خلق سرشتست
از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست
مرکب از بهر راحتي باشد
بنده از اسب خويش در رنجست
گوشت قطعا بر استخوانش نيست
راست خواهي چو اسب شطرنجست
پدرم بنده قديم تو بود
عمر در بندگي به سر بردست
بنده زاده که در وجود آمد
هم به روي تو ديده بر کردست
خدمت ديگري نخواهد کرد
که مرا نعمت تو پروردست
در چشمت ار حقير بود صورت فقير
کوته نظر مباش که در سنگ گوهرست
کيمخت نافه را که حقيرست و شوخگن
قيمت بدان کنند که پر مشک اذفرست
کسي گفت عزت به مال اندرست
که دنيا و دين را درم ياورست
چه مردي کند زور بازوي جاه؟
که بي مال، سلطان بي لشکرست
تهيدست با هيبت و بانگ و نام
زن زشتروي نکو چادرست
بدان مرغ ماند که بر جسم او
پر و ريش بسيار و خود لاغرست
دگر کس نگر تا جوابش چه داد
به جاهست اگر آدمي سرورست
مذلت برد مرد مجهول نام
وگر خود به مال آستانش زرست
خداوند را جاه بايد نه مال
وگر مال خواهي به جاه اندرست
اگر راست خواهي ز سعدي شنو
قناعت از اين هر دو نيکوترست
دست بر پشت مار ماليدن
به تلطف نه کار هشيارست
کان بداخلاق بي مروت را
سنگ بر سر زدن سزاوار است
گر سفيهي زبان دراز کند
که فلاني به فسق ممتازست
فسق ما بي بيان يقين نشود
و او به اقرار خويش غمازست
هرگز به مال و جاه نگردد بزرگ نام
بدگوهري که خبث طبيعيش در رگست
قارون گرفتمت که شوي در توانگري
سگ نيز با قلاده زرين همان سگست