در مرثيه سعد بن ابوبکر

غريبان را دل از بهر تو خونست
دل خويشان نمي دانم که چونست
عنان گريه چون شايد گرفتن
که از دست شکيبايي برونست
مگر شاهنشه اندر قلب لشکر
نمي آيد که رايت سرنگونست
دگر سبزي نرويد بر لب جوي
که باران بيشتر سيلاب خونست
دگر خون سياووشان بود رنگ
که آب چشمه ها عنابگونست
شکيبايي مجوي از جان مهجور
که بار از طاقت مسکين فزونست
سکون در آتش سوزنده گفتم
نشايد کرد و درمان هم سکونست
که دنيا صاحبي بدعهد و خونخوار
زمانه مادري بي مهر و دونست
نه اکنونست بر ما جور ايام
که از دوران آدم تاکنونست
نمي دانم حديث نامه چونست
همي بينم که عنوانش به خونست
بزرگان چشم و دل در انتظارند
عزيزان وقت و ساعت مي شمارند
غلامان در و گوهر مي فشانند
کنيزان دست و ساعد مي نگارند
ملک خان و مياق و بدر و ترخان
به رهواران تازي برسوارند
که شاهنشاه عادل سعد بوبکر
به ايوان شهنشاهي درآرند
حرم شادي کنان بر طاق ايوان
که مرواريد بر تاجش ببارند
زمين مي گفت عيشي خوش گذاريم
ازين پس، آسمان گفت ارگذارند
اميد تاج و تخت خسروي بود
ازين غافل که تابوتش درآرند
چه شد پاکيزه رويان حرم را
که بر سر کاه و بر زيور غبارند
نشايد پاره کردن جامه و روي
که مردم تحت امر کردگارند
وليکن با چنين داغ جگرسوز
نمي شايد که فريادي ندارند
بلي شايد که مهجوران بگريند
روا باشد که مظلومان بزارند
نمي دانم حديث نامه چونست
همي بينم که عنوانش به خونست
برفت آن گلبن خرم به بادي
دريغي ماند و فريادي و يادي
زماني چشم عبرت بين بخفتي
گردش سيلاب خون باز ايستادي
چه شايد گفت دوران زمان را
نخواهد پروريد اين سفله زادي
نيارد گرش گيتي دگر بار
چنان صاحبدلي فرخ نژادي
خردمندان پيشين راست گفتند
مرا خود کاشکي مادر نزادي
نبودي ديدگانم تا نديدي
چنين آتش که در عالم فتادي
نکوخواهان تصور کرده بودند
که آمد پشت دولت را ملاذي
تن گردنکشش را وقت آن بود
که تاج خسروي بر سر نهادي
چه روز آمد درخت نامبردار
که بستان را بهار و ميوه دادي
مگر چشم بدان اندر کمين بود
ببرد از بوستانش تند بادي
نمي دانم حديث نامه چونست
همي بينم که عنوانش به خونست
پس از مرگ جوانان گل مماناد
پس از گل در چمن بلبل مخواناد
کس اندر زندگاني قيمت دوست
نداند کس چنين قيمت مداناد
به حسرت در زمين رفت آن گل نو
صبا بر استخوانش گل دماناد
به تلخي رفت از دنياي شيرين
زلال کام در حلقش چکاناد
سرآمد روزگار سعد بوبکر
خداوندش به رحمت در رساناد
جزاي تشنه مردن در غريبي
شراب از دست پيغمبر ستاناد
در آن عالم خداي از عالم غيب
نثار رحمتش بر سر فشاناد
هر آن کش دل نمي سوزد بدين درد
خدايش هم به اين آتش نشاناد
درين گيتي مظفر شاه عادل
محمد نامبردارش بماناد
سعادت پرتو نيکان دهادش
به خوي صالحانش پروراناد
روان سعد را با جان بوبکر
به اوج روح و راحت گستراناد
به کام دوستان و بخت فيروز
بسي دوران ديگر بگذراناد
نمي دانم حديث نامه چونست
همي بينم که عنوانش به خونست