به هيچ باغ نبود آن درخت مانندش
که تندباد اجل بي دريغ برکندش
به دوستي جهان بر که اعتماد کند؟
که شوخ ديده نظر با کسيست هر چندش
به لطف خويش خدايا روان او خوش دار
بدان حيات بکن زين حيات خرسندش
نمرد سعد ابوبکر سعد بن زنگي
که هست سايه اميدوار فرزندش
گر آفتاب بشد سايه همچنان باقيست
بقاي اهل حرم باد و خويش و پيوندش
هميشه سبز و جوان باد در حديقه ملک
درخت دولت بيخ آور برومندش
يکي دعاي تو گفتم يکي دعاي عدوت
بگويم آن را گر نيک نيست مپسندش
هر آنکه پاي خلاف تو در رکيب آورد
به خانه باز رود اسب بي خداوندش