قصيده

تو را ز دست اجل کي فرار خواهد بود
فرارگاه تو دارالقرار خواهد بود
اگر تو ملک جهان را به دست آوردي
مباش غره که ناپايدار خواهد بود
به مال غره چه باشي که يک دو روزي بعد
همه نصيبه ميراث خوار خواهد بود
تو را به تخته و تابوت درکشند از تخت
گرت خزانه و لشکر هزار خواهد بود
تو را به کنج لحد سالها ببايد خفت
تن تو طعمه هر مور و مار خواهد بود
اگر تو در چمن روزگار همچو گلي
دميده بر سر خاک تو خار خواهد بود
نيازمندي ياران نداردت سودي
مگر عمل که تو را باز يار خواهد بود
بسا سوار که آنجا پياده خواهد شد
بسا پياده که آنجا سوار خواهد بود
بسا امير که آنجا اسير خواهد شد
بسا اسير که فرمانگذار خواهد بود
بسا امام ريايي و پيشواي بزرگ
که روز حشر و جزا شرمسار خواهد بود
چرا ز حال قيامت دمي نينديشي
که حال بيخبران سخت زار خواهد بود
بهشت مي طلبي، از گنه نپرهيزي؟
بهشت منزل پرهيزگار خواهد بود
گذر ز باطل و مردانه حق پرستي کن
ز حق پرستي بهتر چه کار خواهد بود؟
بساز چاره رفتن که رهروان رفتند
که سعدي از تو سخن يادگار خواهد بود
به قطره قطره حرامت عذابت خواهد بود
به ذره ذره حلالت شمار خواهد بود