در ستايش ابوبکر بن سعد

وجودم به تنگ آمد از جور تنگي
شدم در سفر روزگاري درنگي
جهان زير پي چون سکندر بريدم
چو يأجوج بگذشتم از سد سنگي
برون جستم از تنگ ترکان چو ديدم
جهان درهم افتاده چون موي زنگي
چو بازآمدم کشور آسوده ديدم
ز گرگان به در رفته آن تيز چنگي
خط ماهرويان چو مشک تتاري
سر زلف خوبان چو درع فرنگي
به نام ايزد آباد و پر ناز و نعمت
پلنگان رها کرده خوي پلنگي
درون مردمي چون ملک نيک محضر
برون، لشکري چون هژبران جنگي
چنان بود در عهد اول که ديدي
جهاني پرآشوب و تشويش و تنگي
چنان بود در عهد اول که ديدي
جهاني پرآشوب و تشويش و تنگي
چنين شد در ايام سلطان عادل
اتابک ابوبکربن سعد زنگي