پند

اي که پنجاه رفت و در خوابي
مگر اين پنج روزه دريابي
تا کي اين باد کبر و آتش خشم
شرم بادت که قطره آبي
کهل گشتي و همچنان طفلي
شيخ بودي و همچنان شابي
تو به بازي نشسته و ز چپ و راست
مي رود تير چرخ پرتابي
تا درين گله گوسفندي هست
ننشيند فلک ز قصابي
تو چراغي نهاده بر ره باد
خانه اي در ممر سيلابي
گر به رفعت سپهر و کيواني
ور به حسن آفتاب و مهتابي
ور به مشرق روي به سياحي
ور به مغرب رسي به جلابي
ور به مردي ز باد درگذري
ور به شوخي چو برف بشتابي
ور به تمکين ابن عفاني
ور به نيروي ابن خطابي
ور به نعمت شريک قاروني
ور به قوت عديل سهرابي
ور ميسر شود که سنگ سياه
زر صامت کني به قلابي
ملک الموت را به حيله و زور
نتواني که دست برتابي
منتهاي کمال، نقصانست
گل بريزد به وقت سيرابي
تو که مبدا و مرجعت اينست
نه سزاوار کبر و اعجابي
خشت بالين گور ياد آور
اي که سر بر کنار احبابي
خفتنت زير خاک خواهد بود
اي که در خوابگاه سنجابي
بانگ طبلت نمي کند بيدار
تو مگر مرده اي نه در خوابي
بس خلايق فريفتست اين سيم
که تو لرزان برو چو سيمايي
بس جهان ديده اين درخت قديم
که تو پيچان برو چو لبلابي
بس بگرديد و بس بخواهد گشت
بر سر ما سپهر دولابي
تو مميز به عقل و ادراکي
نه مکرم به جاه و انسابي
تو به دين ارجمند و نيکونام
نه به دنيا و ملک و اسبابي
ابلهي صد عتابي خارا
گر بپوشد خريست عتابي
نقش ديوار خانه اي تو هنوز
گر همين صورتي و القابي
اي مريد هواي نفس حريص
تشنه بر زهر همچو جلابي
قيمت خويشتن خسيس مکن
که تو در اصل جوهري نابي
دست و پايي بزن به چاره و جهد
که عجب در ميان غرقابي
عهدهاي شکسته را چه طريق
چاره هم توبتست و شعابي
به در بي نياز نتوان رفت
جز به مستغفري و اوابي
تو در خلق مي زني شب و روز
لاجرم بي نصيب ازين بابي
کي دعاي تو مستجاب کند
که به يک روح در دو محرابي
يارب از جنس ما چه خير آيد
تو کرم کن که رب اربابي
غيب دان و لطيف و بي چوني
سترپوش و کريم و توابي
سعديا راستي ز خلق مجوي
چون تو در نفس خود نمي يابي
جاي گريه ست بر مصيبت پير
تو چو کودک هنوز لعابي
با همه عيب خويشتن شب و روز
در تکاپوي عيب اصحابي
گر همه علم عالمت باشد
بي عمل مدعي و کذابي
پيش مردان آفتاب صفت
به اضافت چو کرم شب تابي
پير بودي و ره ندانستي
تو نه پيري که طفل کتابي