ان هوي النفس يقد العقال
لايتهدي و يعي ما يقال
خاک من و تست که باد شمال
مي بردش سوي يمين و شمال
ما لک في الخيمة مستلقيا
وانتهض القوم و شدوا الرحال
عمر به افسوس برفت آنچه رفت
ديگرش از دست مده بر محال
قد و عرالمسلک يا ذاالفتي
افلح من هياء زاد المآل
بس که در آغوش لحد بگذرد
بر من و تو روز و شب و ماه و سال
لاتک تغتر بمعمورة
يعقبها الهدم او الانتقال
گر به مثل جام جمست آدمي
سنگ اجل بشکندش چون سفال
لو کشف التربة عن بدرهم
لم ير الاکدقيق الهلال
بس که درين خاک ممزق شدست
پيکر خوبان بديع الجمال
واندرس الرسم بطول الزمان
وانتخر العظم بمرالليال
اي که درونت به گنه تيره شد
ترسمت آيينه نگيرد صقال
مالک تعصي و منادي القبول
من قبل الحق ينادي تعال؟
زنده دل مرده نداني که کيست؟
آنکه ندارد به خداي اشتغال
عز کريم احد لايزول
جل قديم صمد لايزال
پادشهان بر در تعظيم او
دست برآورده به حکم سؤال
کم حزن في بلد بلقع
من عليها بسحاب ثقال
بار خدايي که درون صدف
در کند از قطره آب زلال
ان نطق العارف في وصفه
يعجز عن شان عديم المثال
کار مگس نيست درين ره پريد
بلکه بسوزد پر عنقا و بال
کم فطن بادر مستفهما
عاد وقد کل لسان المقال
فهم بسي رفت و نبودش طريق
وهم بسي گشت و نماندش مجال
لودنت الفکرة من حجبه
لاحترقت من سبحات الجلال
بر دل عشاق جمالش خوشست
تلخي هجران به اميد وصال
اصبح من غاية الطافه
يجترم العبد و يبقي النوال
بنده دگر بر که کند اعتماد
گر نکند بر کرم ذوالجلال
ان مقالي حکم فاعتبر
موعظة تسمع صم الجبال
هر که به گفتار نصيحت کنان
گوش ندارد بخورد گوشمال
بادية المحشر واد عميق
تمتحن النفس و تمضي الجمال
گر قدمت هست چو مردان برو
ور عملت نيست چو سعدي بنال
رب اعني و اقل عثرتي
انت رجائي و عليک اتکال