در ستايش علاء الدين عطاملک جويني صاحب ديوان

کدام باغ به ديدار دوستان ماند
کسي بهشت نگويد به بوستان ماند
درخت قامت سيمين برت مگر طوبي ست
که هيچ سرو نديدم که اين بدان ماند
گل دو روي به يک روي با تو دعوي کرد
دگر رخش ز خجالت به زعفران ماند
کجاست آنکه به انگشت مي نمود هلال
کز ابروان تو انگشت بر دهان ماند
هر آنکه روي تو بيند برابر خورشيد
ميان رويت و خورشيد در گمان ماند
عجب مدار که تا زنده ام محب توام
که تا به زير زمينم در استخوان ماند
شگفت نيست دلم چون انار اگر بکفد
که قطره قطره خونش به ناردان ماند
غريق بحر مودت ملامتش مکنيد
که دست و پا بزند هر که در ميان ماند
به تير غمزه اگر صيد دل کني چه عجب
که ابروانت به خميدن کمان ماند
جفا مکن که نماند جهان و هرچه دروست
وفا و صحبت ياران مهربان ماند
اگر روي به هم درکشي چو نافه مشک
طمع مدار که بوي خوشت نهان ماند
تو مرده زنده کني گر به عهد بازآيي
که عود يار گرامي به عود جان ماند
لبي که بوسه گرفتم به وقت خنده ازو
به بر گرفتن مهر گلابدان ماند
خطي مسلسل شيرين که گر بيارم گفت
به خط صاحب ديوان ايلخان ماند
امين مشرق و مغرب علاء دولت و دين
که پايگاه رفيعش به اسمان ماند
خداي خواست که اسلام در حمايت او
ز تير حادثه در باره امان ماند
وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تيز
کزين ديار نه فرخ و نه آشيان ماند
ضرورتست که نيک کند کسي که شناخت
که نيکي و بدي از خلق داستان ماند
تو آن جواد زماني کز ازدحام عوام
درت به مشرب شيرين کاروان ماند
به روزگار تو هرجا که صاحب صدريست
ز هول قدر تو موقوف آستان ماند
تو را به حاتم طايي مثل زنند و خطاست
گل شکفته که گويد به ارغوان ماند؟
من اين غلط نپسندم ز راي روشن خويش
که طبع و دست تو گويم به بحر و کان ماند
جلال و قدر منيعت کجا و وهم کجا
من آن نيم که در اين موقفم زبان ماند
فنون فضل تو را غايتي و حدي نيست
که نفس ناطقه را قدرت بيان ماند
تو معن زائده اي در کمال فضل و ادب
که تا قيامت ازو در کتب نشان ماند
جهان نماند و اقبال روزگار تو باد
که نام نيک تو باقيست تا جهان ماند
علي الخصوص که سعدي مجال قرب تو يافت
حقيقت است که فکرت مع الزمان ماند
تو نيز غايت امکان ازو دريغ مدار
که آن نماند و اين ذکر جايدان ماند
به رغم انف اعادي دراز عمر بمان
که دزد دوست ندارد که پاسبان ماند