سعدي اينک به قدم رفت و به سر باز آمد
مفتي ملت اصحاب نظر باز آمد
فتنه شاهد و سودا زده باد بهار
عاشق نغمه مرغان سحر باز آمد
تا نپنداري کآشفتگي از سر بنهاد
تا نگويي که ز مستي به خبر بازآمد
دل بي خويشتن و خاطر شورانگيزش
همچنان ياوگي و تن به حضر بازآمد
سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد
تا چه آموخت کز آن شيفته تر بازآمد
عقل بين کز بر سيلاب غم عشق گريخت
عالمي گشت و به گرداب خطر بازآمد
تا بداني که به دل نقطه پابرجا بود
که چو پرگار بگرديد و به سر بازآمد
وه که چون تشنه ديدار عزيزان مي بود
گوييا آب حياتش به جگر بازآمد
خاک شيراز هميشه گل خوشبوي دهد
لاجرم بلبل خوشگوي دگر بازآمد
پاي ديوانگيش برد و سر شوق آورد
منزلت بين که به پا رفت و به سر بازآمد
ميلش از شام به شيراز به خسرو مانست
که به انديشه شيرين ز شکر بازآمد
جرمناکست ملامت مکنيدش که کريم
بر گنهکار نگيرد چو ز در بازآمد
چه ستم کو نکشيد از شب ديجور فراق
تا بدين روز که شبهاي قمر بازآمد
بلعجب بود که روزي به مرادي برسيد
فلک خيره کش از جور مگر بازآمد
دختر بکر ضميرش به يتيمي پس از اين
جور بيگانه نبيند که پدر بازآمد
ني چه ارزد دو سه خر مهره که در پيله اوست
خاصه اکنون که به درياي گهر بازآمد
چون مسلم نشدش ملک هنر چاره نديد
به گدايي به در اهل هنر بازآمد