آن روي بين که حسن بپوشيد ماه را
وآن دام زلف و دانه خال سياه را
من سرو را قبا نشنيدم دگر که بست؟
بر فرق آفتاب نديدم کلاه را
گر صورتي چنين به قيامت برآورند
فاسق هزار عذر بگويد گناه را
يوسف شنيده اي که به چاهي اسير ماند
اين يوسفيست بر زنخ آورده چاه را
با دوستان خويش نگه مي کند چنانک
سلطان نگه کند به تکبر سپاه را
در هر قدم که مي نهد آن سرو راستين
حيفست اگر به ديده نروبند راه را
من صبر بيش ازين نتوانم ز روي او
چند احتمال کوه توان بود کاه را؟
اي خفته، کآه سينه بيدار نشنوي
عيبش مکن که درد دلي باشد آه را
سعدي حديث مستي و فرياد عاشقي
ديگر مکن که عيب بود خانقاه را
دفتر ز شعر گفته بشوي ودگر مگوي
الا دعاي دولت سلجوقشاه را
يارب دوام عمر دهش تا به قهر و لطف
بدخواه را جزا دهد و نيکخواه را
واندر گلوي دشمن دولت کند چو ميغ
فراش او طناب در بارگاه را