در ستايش علاء الدين عطاملک جويني صاحب ديوان

اگر مطالعه خواهد کسي بهشت برين را
بيا مطالعه کن گو به نوبهار زمين را
شگفت نيست گر از طين به درکند گل و نسرين
همانکه صورت آدم کند سلاله طين را
حکيم بار خدايي که صورت گل خندان
درون غنچه ببندد چو در مشيمه جنين را
سزد که روي عبادت نهند بر در حکمش
مصوري که تواند نگاشت نقش چنين را
نعيم خطه شيراز و لعبتان بهشتي
ز هر دريچه نگه کن که حور بيني و عين را
گرفته راه تماشا بديع چهره بتاني
که در مشاهده عاجز کنند بتگر چين را
کمان ابرو ترکان به تير غمزه جادو
گشاده بر دل عشاق مستمند کمين را
هزار ناله بيدل ز هر کنار برآيد
چو پر کنند غلامان شاه، خانه زين را
به هم برآمده آب از نهيب باد بهاري
مثال شاهد غضبان گره فکنده جبين را
مگر شکوفه بخنديد و بوي عطر برآمد
که ناله در چمن افتاد بلبلان حزين را
بيار ساقي مجلس، بگوي مطرب مونس
که دير شد که قرينان نديده اند قرين را
هزار دستان بر گل سخن سراي چو سعدي
دعاي صاحب عادل علاء دولت ودين را
وزير مشرق و مغرب امين مکه و يثرب
که هيچ ملک ندارد چنو حفيظ و امين را
جهان فضل و فتوت جمال دست وزارت
که زير دست نشانده مقربان مکين را
در آن حرم که نهندش چهار بالش حرمت
جز آستان نرسد خواجگان صدرنشين را
چو شير رايت وي را کند صبا متحرک
مجال حمله نماند ز هول شير عرين را
ملوک روي زمين را به استمالت و حکمت
چنان مطيع و مسخر کند که ملک يمين را
ديار دشمن وي را به منجنيق چه حاجت
که رعب او متزلزل کند بروج حصين را
وزير عالم و عادل به اتفاق افاضل
پناه ملک بود پادشاه روي زمين را
سنان دولت او دشمنان دولت و دين را
چنان زند که سنان ستاره ديو لعين را
به عهد ملک وي اندر نماند دست تطاول
مگر سواعد سيمين و بازوان سمين را
هميشه دست توقع گرفته دامن فضلش
چو وامدار که دريابد آستين ضمين را
شروح فکر من اندر بيان خاصيت او
تکلف است که حاجت به شرح نيست يقين را
هلال اگر بنمايد کسي بديع نباشد
چه حاجتست که بنمايم آفتاب مبين را
درين حديقه که بلبل زبان نطق ندارد
تو شوخ ديده مگس بين که برگرفت طنين را
ايا رسيده به جايي کلاه گوشه قدرت
که دست نيست بر آن پايه آسمان برين را
گر اشتياق نويسم به وصف راست نيايد
چنان مريد محبم که تشنه ماء معين را
به خاک پاي تو ماند يمين غير مکفر
کزان زمان که بدانستم از يسار يمين را
براي حاجت دنيا طمع به خلق نبندم
که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهين را
تو قدر فضل شناسي که اهل فضلي و دانشي
شبه فروش چه داند بهاي در ثمين را
نگاهدار و معينت خداي بود که هرگز
به از خداي نبيني نگاهدار و معين را
مضاجع پدرانت غريق باد به رحمت
که چون تو عاقل و هشيار پرورند بنين را
در سخن به دو مصرع چنان لطيف ببندم
که شايد اهل معاني که ورد خود کند اين را
بخور ببخش که دنيا به هيچ کار نيايد
جز آنکه پيش فرستند روز بازپسين را