شماره ١

شکر و سپاس و منت و عزت خداي را
پروردگار خلق و خداوند کبريا
دادار غيب دان و نگهدار آسمان
رزاق بنده پرور و خلاق رهنما
اقرار مي کند دو جهان بر يگانگيش
يکتا و پشت عالميان بر درش دو تا
گوهر ز سنگ خاره کند، لؤلؤ از صدف
فرزند آدم از گل و برگ گل از گيا
سبحان من يميت و يحيي و لااله
الا هوالذي خلق الارض والسما
باري، ز سنگ، چشمه آب آورد پديد
باري از آب چشمه کند سنگ در شتا
گاهي به صنع ماشطه، بر روي خوب روز
گلگونه شفق کند و سرمه دجا
درياي لطف اوست و گرنه سحاب کيست
تا بر زمين مشرق و مغرب کند سخا
انشاتنا بلطفک يا صانع الوجود
فاغفرلنا بفضلک يا سامع الدعا
ارباب شوق در طلبت بي دلند و هوش
اصحاب فهم در صفتت بي سرند و پا
شبهاي دوستان تو را انعم الصباح
وان شب که بي تو روز کنند اظلم المسا
ياد تو روح پرور و وصف تو دلفريب
نام تو غم زداي و کلام تو دلربا
بي سکه قبول تو، ضرب عمل دغل
بي خاتم رضاي تو، سعي امل هبا
جايي که تيغ قهر برآرد مهابتت
ويران کند به سيل عرم جنت سبا
شاهان بر آستان جلالت نهاده سر
گردنکشان مطاوع و کيخسروان گدا
گر جمله را عذاب کني يا عطا دهي
کس را مجال آن نه که آن چون و اين چرا
در کمترين صنع تو مدهوش مانده ايم
ما خود کجا و وصف خداوند آن کجا؟
خود دست و پاي فهم و بلاغت کجا رسد
تا در بحار وصف جلالت کند شنا؟
گاهي سموم قهر تو، همدست با خزان
گاهي نسيم لطف تو، همراه با صبا
خواهندگان درگه بخشايش تواند
سلطان در سرادق و درويش در عبا
آن دست بر تضرع و اين روي بر زمين
آن چشم بر اشارت و اين گوش بر ندا
مردان راهت از نظر خلق در حجاب
شب در لباس معرفت و روز در قبا
فرخنده طالعي که کني ياد او به خير
برگشته دولتي که فرامش کند تو را
چندين هزار سکه پيغمبري زده
الهامش از جليل و پيامش از جبرئيل
رايش نه از طبيعت و نطقش نه از هوي
رايش نه از طبيعت و نطقش نه از هوي
در نعت او زبان فصاحت که را رسد؟
خود پيش آفتاب چه پرتو دهد سها؟
داني که در بيان اذاالشمس کورت
معني چه گفته اند بزرگان پارسا؟
يعني وجود خواجه سر از خاک برکند
خورشيد و ماه را نبود آن زمان ضيا
اي برترين مقام ملائک بر آسمان
با منصب تو زيرترين پايه علا
شعر آورم به حضرت عاليت زينهار
با وحي آسمان چه زند سحر مفتري؟
يارب به دست او که قمر زان دو نيم شد
تسبيح گفت در کف ميمون او حصا
کافتادگان شهوت نفسيم دست گير
ارفق بمن تجاوز واغفر لمن عصا
ترياق در دهان رسول آفريده حق
صديق را چه غم بود از زهر جانگزا؟
اي يار غار سيد و صديق نامور
مجموعه فضائل و گنجينه صفا
مردان قدم به صحبت ياران نهاده اند
ليکن نه همچنانکه تو در کام اژدها
يار آن بود که مال و تن و جان فدا کند
تا در سبيل دوست به پايان برد وفا
ديگر عمر که لايق پيغمبري بدي
گر خواجه رسل نبدي ختم انبيا
سالار خيل خانه دين صاحب رسول
سردفتر خداي پرستان بي ريا
ديوي که خلق عالمش از دست عاجزند
عاجز در آنکه چون شود از دست وي رها؟
ديگر جمال سيرت عثمان که برنکرد
در پيش روي دشمن قاتل سر از حيا
آن شرط مهرباني و تحقيق دوستيست
کز بهر دوستان بري از دشمنان جفا
خاصان حق هميشه بليت کشيده اند
هم بيشتر عنايت و هم بيشتر عنا
کس را چه زور و زهره که وصف علي کند
جبار در مناقب او گفته هل اتي
زورآزماي قلعه خيبر که بند او
در يکدگر شکست به بازوي لافتي
مردي که در مصاف، زره پيش بسته بود
تا پيش دشمنان ندهد پشت بر غزا
شير خداي و صفدر ميدان و بحر جود
جانبخش در نماز و جهانسوز در وغا
ديباچه مروت و سلطان معرفت
لشکر کش فتوت و سردار اتقيا
فردا که هرکسي به شفيعي زنند دست
ماييم و دست و دامن معصوم مرتضي
پيغمبر، آفتاب منيرست در جهان
وينان ستارگان بزرگند و مقتدا
يارب به نسل طاهر اولاد فاطمه
يارب به خون پاک شهيدان کربلا
يارب به صدق سينه پيران راستگوي
يارب به آب ديده مردان آشنا
دلهاي خسته را به کرم مرهمي فرست
اي نام اعظمت در گنجينه شفا
گر خلق تکيه بر عمل خويش کرده اند
ما را بسست رحمت وفضل تو متکا
يارب خلاف امر تو بسيار کرده ايم
و اميد بسته از کرمت عفو مامضي
چشم گناهکار بود بر خطاي خويش
ما را ز غايت کرمت چشم در عطا
يارب به لطف خويش گناهان ما بپوش
روزي که رازها فتد از پرده برملا
همواره از تو لطف و خداوندي آمدست
وز ما چنانکه در خور ما فعل ناسزا
عدلست اگر عقوبت ما بي گنه کني
لطفست اگر کشي قلم عفو بر خطا
گر تقويت کني ز ملک بگذرد بشر
ور تربيت کني به ثريا رسد ثري
دلهاي دوستان تو خون مي شود ز خوف
باز از کمال لطف تو دل مي دهد رجا
يارب قبول کن به بزرگي و فضل خويش
کان را که رد کني نبود هيچ ملتجا
ما را تو دست گير و حوالت مکن به کس
الا اليک حاجت درماندگان فلا
ما بندگان حاجتمنديم و تو کريم
حاجت هميشه پيش کريمان بود روا
کردي تو آنچه شرط خداوندي تو بود
ما در خور تو هيچ نکرديم ربنا
سهلست اگر به چشم عنايت نظر کني
اصلاح قلب را چه محل پيش کيميا؟
اوليتر آنکه هم تو بگيري به لطف خويش
دستي، وگرنه هيچ نيايد ز دست ما
کاري به منتها نرسانيد در طلب
برديم روزگار گرامي به منتها
في الجمله دستهاي تهي بر تو داشتيم
خود دست جز تهي نتوان داشت بر خدا
يا دولتاه اگر به عنايت کني نظر
واخجلتاه اگر به عقوبت دهد جزا
اي يار جهد کن که چو مردان قدم زني
ور پاي بسته اي به دعا دست برگشا
پيدا بود که بنده به کوشش کجا رسد
بالاي هر سري قلمي رفته از قضا
کس را به خير و طاعت خويش اعتماد نيست
آن بي صبر بود که کند تکيه بر عصا
تاروز اولت چه نبشتست بر جبين
زيرا که در ازل سعدااند و اشقيا
گر بر وجود عاشق صادق نهند تيغ
گويد بکش که مال سبيلست و جان فدا
ما را به نوشداروي دشمن اميد نيست
وز دست دوست گر همه زهرست مرحبا
اي پاي بست عمر تو، بر رهگذار سيل
چندين امل چه پيش نهي، مرگ در قفا؟
در کوه ودشت هر سبعي صوفيي بدي
گر هيچ سودمند بدي صوف بي صفا
پهلوي تن ضعيف کند پشت دل قوي
صيدي که در رياض رياضت کند چرا
چون شادماني و غم دنيا مقيم نيست
فرعون کامران به و ايوب مبتلا
امثال ما به سختي و تنگي نمرده اند
ما خود چه لايقيم به تشريف اوليا؟
غم نيست زخم خورده راه خداي را
دردي چه خوش بود که حبيبش کند دوا
مابين آسمان و زمين جاي عيش نيست
يک دانه چون جهد ز ميان دو آسيا؟
عمرت برفت و چاره کاري نساختي
اکنون که چاره نيست به بيچارگي بيا
کردار نيک و بد به قيامت قرين تست
آن اختيار کن که توان ديدنش لقا
تا هيچ دانه اي نفشاني بجز کرم
تا هيچ توشه اي نستاني بجز تفي
گويي کدام سنگدل اين پند نشنود
بر کوه خوان که باز به گوش آيدت صدا
نااهل را نصيحت سعدي چندانکه هست
گفتيم اگر به سرمه تفاوت کند عمي