در عهد تو اي نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند
بر جان ضعيف آرزومند
زين بيش جفا و جور مپسند
من چون تو دگر نديده ام خوب
منظور جهانيان و محبوب
ديگر نرود به هيچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پيوند
ما را هوس تو کس نياموخت
پروانه به جهد خويشتن سوخت
عشق آمد و چشم عقل بر دوخت
شوق آمد و بيخ صبر برکند
دوران تو نادر اوفتادست
کاين حسن خدا به کس ندادست
در هيچ زمانه اي نزادست
مادر به جمال چون تو فرزند
اي چشم و چراغ ديده و حي
خون ريختنم چه مي کني هي
اين جور که مي بريم تا کي
وين صبر که مي کنيم تا چند؟
هرلحظه به سر درآيدم دود
فرياد و جزع نمي کند سود
افتادم و مصلحت چنين بود
بي بند نگيرد آدمي بند
دل رفت و عنان طاقت از دست
سيل آمد و ره نمي توان بست
من نيستم ار کسي دگر هست
از دوست به ياد دوست خرسند
مهر تو نگار سرو قامت
بر من رقمست تا قيامت
با دست به گوش من ملامت
واندوه فراق کوه الوند
دل در طلب تو رفت و دينم
جان نيز طمع کني يقينم
مستوجب اين و بيش ازينم
باشد که چو مردم خردمند