من خسته چون ندارم، نفسي قرار بي تو
به کدام دل صبوري، کنم اي نگار بي تو
ره صبر چون گزينم، من دل به باد داده
که به هيچ وجه جانم، نکند قرار بي تو
صنما به خاک پايت، که به کنج بيت احزان
به ضرورتم نشيند، نه به اختيار بي تو
اگرم به سوي دوزخ، ببرند باز خوش خوش
بروم ولي به جنت، نکنم گذار بي تو
سر باغ و بوستانم، به چه دل بود نگارا
که به چشم من جهان شد، همه زرنگار بي تو
نفسي به بوي وصلت، زدنم بهست جانا
که چنين بماند عمري، من دلفگار بي تو
تو گمان مبر که سعدي، به تو برگزيد ياري
به سرت که نيست او را، سر هيچ يار بي تو