خسته تيغ فراقم سخت مشتاقم به غايت
اي صبا آخر چه گردد گر کني يکدم عنايت؟
بگذري در کوي يارم تا کني حال دلم را
همچنان کز من شنيدي پيش آن دلبر روايت
يک حکايت سر گذشتم پيش آن جان بازگويي
گرچه از درد فراقم هست بسياري شکايت
اي صبا آرام جاني چون رسي آنجا که داني
هم بکن گر مي تواني يک مهم ما کفايت
آن بت چين و خطا را آن نگار بي وفا را
گو بکن باري خدا را جانب ياري رعايت
شحنه هجر تو هر دم مي برد صبرم به يغما
داد خود را هم ستانم گر کند وصلت حمايت
جانستاني دلربايي پس ز من جويي جدايي
خود به شير بيوفايي پروريدستست دايت
آن شکايتها که دارم از تو هم پيش تو گويم
ني چه گويم چون ندارد قصه هجران نهايت
در هواي زلف بستت در فريب چشم مستت
ساکن ميخانه گردد زاهد صاحب ولايت
هرکسي را دلربايي همچو ذره در هوايي
قبله هرکس به جايي قبله سعدي سرايت