ز حد بگذشت مشتاقي و صبر اندر غمت يارا
به وصل خود دوايي کن دل ديوانه ما را
علاج درد مشتاقان طبيت عام نشناسد
مگر ليلي کند درمان غم مجنون شيدا را
گرت پرواي غمگينان نخواهد بود و مسکينان
نبايستي نمود اول به ما آن روي زيبا را
چو بنمودي و بربودي ثبات از عقل و صبر از دل
ببايد چاره اي کردن کنون آن ناشکيبا را
مرا سوداي بت رويان نبودي پيش ازين در سر
وليکن تا تو را ديدم گزيدم راه سودا را
مراد ما وصال تست از دنيا و از عقبي
وگرنه بي شما قدري ندارد دين و دنيا را
چنان مشتاقم اي دلبر به ديدارت که از دوري
برآيد از دلم آهي بسوزد هفت دريا را
بيا تا يک زمان امروز خوش باشيم در خلوت
که در عالم نمي داند کسي احوال فردا را
سخن شيرين همي گويي به رغم دشمنان سعدي
ولي بيمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟