نه باک از دشمنان باشد، نه بيم از آسمان ما را
خداوندا، نگه دار از بلاي دوستان ما را
از محبت نيست، گر با غير، آن بدخو نشست
تا مرا از رشک سوزد، در کنار او نشست
اي که پس از هلاک من، پاي نهي به خاک من
از دل خاک بشنوي، ناله دردناک من
نفسي يار من زار نگشتي و گذشت
مردم و بر سر خاکم نگذشتي و گذشت
از نگاهي، مي نشيند بر دل نازک غبار
خاطر آئينه را، آهي مکدر ميکند!
خموش باش، گرت پند ميدهد عاقل
جواب مردم ديوانه را، نبايد داد!
محبت، آتشي کاشانه سوز است
دهد گرمي، وليکن خانه سوز است
نيايدم گله از خوي اين و آن کردن
در آتش از دل خويشم، چه ميتوان کردن؟
گر فلک نشناخت قدر ما، رهي عيبش مکن
ابله، ارزان مي فروشد گوهر ناياب را
لاله روئي نيست تا در پاي او سوزم، رهي
ورنه، جاي دل درون سينه من آتشي است
خيال روي ترا، ميبرم به خانه خويش
چو بلبلي، که برد بآشيانه خويش
هما، به کلبه ويران ما، نمي آيد
به آشيان فقيران، هما نمي آيد!
هايهاي گريه در پاي توام آمد بياد
هر کجا شاخ گلي بر طرف جوئي يافتم
برون نمي رود از خاطرم خيال وصالت
اگرچه نيست وصالي، ولي خوشم به خيالت
ياري که داد بر باد آرام و طاقتم را
اي واي اگر نداند قدر محبتم را
از محبت نيست، گر با غير آن بدخو نشست
تا مرا از رشک سوزد، در کنار او نشست
نيايدم گله از خوي اين و آن کردن
در آتش از دل خويشم، چه ميتوان کردن؟
گر فلک نشناخت قدر ما، رهي عيبش مکن
ابله، ارزان ميفروشد گوهر ناياب را
از نگاهي مي نشيند بر دل نازک غبار
خاطر آيينه را آهي مکدر مي کند
با غير گذشت و سوخت جانم از رشک
اي آه دل شکسته، کو تأثيرت؟
با لبت پيمانه هر شب نو کند پيمان عشق
بوسه يي زان لعل نوشين، روزي ما کي کند؟
تسکين ندهد شاهد و ساقي دل ما را
مشکل که قدح چاره کند، مشکل ما را
خيال روي تو را، ميبرم به خانه خويش
چو بلبلي، که برد گل به آشيانه خويش
اي که پس از هلاک من، پاي نهي به خاک من
از دل خاک بشنوي، ناله دردناک من
هما، به کلبه ويران ما، نمي آيد
به آشيان فقيران، هما نمي آيد
هاي هاي گريه در پاي توام آمد به ياد
هرکجا شاخ گلي، بر طرف جويي يافتم
کامم اگر نمي دهي، تيغ بکش مرا بکش
چند به وعده خوش کنم، جان به لب رسيده را؟
ز عمر اگر طلبي بهره، عشق ورز اي دوست
که زندگاني بي عشق، زندگاني نيست
در دوستي چو شمع، ز جانم دريغ نيست
سرگرم دوستانم و با خويش دشمنم
نه باک از دشمنان باشد، نه بيم از آسمان ما را
خداوندا! نگهدار از بلاي دوستان ما را
نفسي يار من زار نگشتي و گذشت
مردم و بر سر نگذشتي و گذشت
خموش باش، گرت پند مي دهد غافل
جواب مردم ديوانه را نبايد داد
لاله رويي نيست تا در پاي او سوزم، رهي
ورنه، جاي دل درون سينه من آتشي است
تا کي به بزم غير، بدان روي آتشين؟
بنشيني و به آتش حسرت نشانيم
درون اشک من افتاد، نقش اندامش
به خنده گفت: که نيلوفري ز آب دميد
محبت آتشي کاشانه سوز است
دهد گرمي، وليکن خانه سوز است
ياري که داد بر باد، آرام و طاقتم را
اي واي اگر نداند، قدر محبتم را
دلم چو خاطر دانا به صبح بگشايد
که صبحگاه نشاني است از بناگوشت
برون نمي رود از خاطرم، خيال وصالت
اگرچه نيست وصالي، ولي خوشم به خيالت
به لبت، کز مي نوشين هوس انگيزترست
کز غمت، باده ز خوناب جگر مينوشم
چرا آتش زدي در خانه ما؟
رهي را با نگاهي مي توان سوخت
از توبه من، باده روشن گله دارد
امشب لب ساغر ز لب من گله دارد
عشق روزافزون من از بيوفائي هاي توست
مي گريزم گر به من، يک دم وفاداري کني
در چنين عهدي که نزديکان ز هم دوري کنند
ياري غم بين، که از من يک نفس هم دور نيست
ديشب به تو افسانه دل گفتم و رفتم
وز خوي تو، چون موي تو، آشفتم و رفتم
بوي آغوش تو را از نفس گل شنوم
گل نورسته مگر دوش در آغوش تو بود؟
رفتم از کوي تو چون بوي تو، همراه نسيم
اين گلستان به خس و خار چمن ارزاني
هنوز گردش چشمي نبرده از هوشت
که ياد خويش هم از دل شود فراموشت
از بس که بدي ديده ام از اين مردم
وحشت کنم از مردمک ديده خويش
عشق آموز، اگر گنج سعادت خواهي
دل خالي ز محبت، صدف بي گهر است
گر به کار عشق پردازد رهي عيبش مکن
زان که غير از عاشقي، کاري نمي آيد از او