مستيم و خرابيم ز پيمانه دشتي
            اي بي خبر از باده مستانه دشتي
         
        
            چون زمزمه رود و چو آواي شب آهنگ
            افسونگر دل ها بود افسانه دشتي
         
        
            زان باده صافي که دهد مستي جاويد
            لبريز چو ميخانه بود خامه دشتي
         
        
            او فتنه زيبائي و ديوانه عشق است
            صاحب نظران فتنه و ديوانه دشتي
         
        
            جانانه او نيست به جز خواجه شيراز
            اي جان جهان برخي جانانه دشتي
         
        
            از باده بود مستي رندان و رهي را
            سرمست کند گفته رندانه دشتي