ديده فرو بسته ام از خاکيان
تا نگر جلوه افلاکيان
شايد از اين پرده، ندائي دهند
يک نفسم، راه بجائي دهند
اي که بر اين پرده خاطر فريب
دوخته اي ديده حسرت نصيب
آب بزن، چشم هوسناک را
با نظر پاک ببين، پاک را
آنکه در اين پرده، گذر يافته است
چون سحر از فيض نظر يافته است
خوي سحرگير و نظر پاک باش
راز گشاينده افلاک باش
خانه تن، جايگاه زيست نيست
در خور جان فلکي نيست، نيست
آنکه تو داري سر سوداي او
برتر از اين پايه بود، جاي او
چشمه مسکين، نه گهرپرور است
گوهر ناياب، بدريا در است
ما که بدان دريا، پيوسته ايم
چشم ز هر چشمه، فرو بسته ايم
پهنه دريا، چو نظرگاه ماست
چشمه ناچيز، نه دلخواه ماست
پرتو اين کوکب رخشان نگر
کوکبه شاه خراسان نگر
آينه غيب نما را ببين
ترک خودي گو و خدا را ببين
هرکه بر او نور «رضا» تافته است
در دل خود، گنج رضا، يافته است
سايه شه، مايه خرسندي است
ملک «رضا» ملک رضامندي است
کعبه کجا؟ طوف حريمش کجا؟
نافه کجا، بوي نسيمش کجا؟
خاک ز فيض قدمش، زر شده
وز نفسش، نافه معطر شده
من کيم؟ از خيل غلامان او
دست طلب سوده به دامان او
ذره سرگشته خورشيد عشق
مرده، ولي زنده جاويد عشق
شاه خراسان را، دربان منم
خاک در شاه خراسان منم
چون فلک آئين کهن ساز کرد،
شيوه نامردمي، آغاز کرد،
چاره گر، از چاره گري بازماند،
طاير انديشه، ز پرواز ماند،
با تن رنجور و دل ناصبور
چاره از او خواستم از راه دور
نيم شب، از طالع خندان من
صبح برآمد، ز گريبان من
رحمت شه، درد مرا چاره کرد
زنده ام از لطف، دگرباره کرد
باده باقي، به سبو يافتم
وين همه از دولت او يافتم