زني خفت چون گل به دامان دشت
قضا را يکي مار از آن سو گذشت
بدان گنج ره يافت نابرده رنج
ضرورت بود مار از بهر گنج
سوي خفته شد مار سوراخ جوي
به نرمي فرو شد به سوراخ اوي
نهانخانه اي دلکش و نرم ديد
بياسود چون بستري گرم ديد
زن از جنبش مار در غار خويش
ز جا جست و حيران شد از کار خويش
هراسان و لرزان و انديشناک
از آن افعي خفته اندر مغاک
فغان کرد چندانکه برنا و پير
شدند آگه از مار و از مارگير
همه غرق انديشه تا چون کنند
علاج پري با چه افسون کنند
سرانجام ياران پاکيزه راي
سوي شهر بردندش از روستاي
طبيب آمد و جهد بسيار کرد
به علم و عمل، چاره کار کرد
به تدبير داننده چيره دست
زن از مار و مار از بن غار رست
عجب بين که زن رخت از آن ورطه برد
ولي افعي بخت برگشته مرد
اگر هوشياري مشو يار زن
منه مار خود بر در غار زن
به زن هرکه خود را گرفتار ديد
همان بيند آخر که آن مار ديد