کيم من، دردمندي، ناتواني
اسيري، خسته اي، افسرده جاني
تذروي آشيان بر باد رفته
بدام افتاده اي، از ياد رفته
دلم بيمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد
بود آسان علاج درد بيمار
چو دل بيمار شد، مشکل شود کار
نه دمسازي، که با وي راز گويم
نه ياري، تا غم دل باز گويم
درين محفل چو من حسرت کشي نيست
بسوز سينه من، آتشي نيست
الهي در کمند زن نيفتي
وگر افتي، بروز من نيفتي
ميان بربسته چون خونخواره دشمن
دلازاري، بآزار دل من
دلم از خوي او، دمساز درد است
زن بدخو، بلاي جان مرد است
زنان چون آتشند از تندخوئي
زن و آتش، ز يک جنسند گوئي
نه تنها نامراد آن دل شکن باد
که نفرين خدا بر هر چه زن باد
نباشد در مقام حيله و فن
کم از ناپارسا زن، پارسا زن
زنان در مکر و حيلت گونه گونند
زيانند و فريبند و فسونند
چو زن يار کسان شد، مار ازو به
چو تر دامن بود گل خار از او به
حذر کن، ز آن بت نسرين بر و دوش
که هر دم با خسي گردد هم آغوش
منه در محفل عشرت، چراغي
کزو پروانه اي گيرد سراغي
ميفشان دانه، در راه تذروي
که مأوا گيرد از سروي به سروي
وفاداري مجوي از زن، که بي جاست
کزين بربط نخيزد نغمه راست
درون کعبه، شوق دير دارد
سري با تو، سري با غير دارد
جهان داور چو گيتي را بنا کرد
پي ايجاد زن، انديشه ها کرد
مهيا تا کند اجزاي او را
ستاند از لاله و گل، رنگ و بو را
ز دريا عمق و از خورشيد گرمي
ز آهن سختي، از گلبرگ نرمي
تکاپو از نسيم و مويه از جوي
ز شاخ تر، گرائيدن بهر سوي
ز امواج خروشان، تندخوئي
ز روز و شب، دو رنگي و دو روئي
صفا از صبح و شورانگيزي از مي
شکرافشاني و شيريني از ني
ز طبع زهره، شادي آفريني
ز پروين، شيوه بالانشيني
ز آتش گرمي و دم سردي از آب
خيال انگيزي از شبهاي مهتاب
گران سنگي، ز لعل کوهساري
سبک روحي، ز مرغان بهاري
فريب از مار و دورانديشي از مور
طراوت از بهشت و جلوه از حور
ز جادوي فلک، تزوير و نيرنگ
تکبر از پلنگ آهنين چنگ
ز گرگ تيز دندان، کينه جوئي
ز طوطي، حرف ناسنجيده گوئي
ز باد هرزه پو، نااستواري
ز دور آسمان، ناپايداري
جهاني را بهم آميخته ايزد
همه در قالب زن، ريخت ايزد
ندارد در جهان، همتاي ديگر
بدنيا در بود، دنياي ديگر
ز طبع زن، بغير از شر چه خواهي
وزين موجود افسونگر چه خواهي؟
اگر زن، نوگل باغ جهان است
چرا چون خار، سرتاپا زبان است؟
چه بودي، گر سراپا گوش بودي
چو گل با صد زبان خاموش بودي
چنين خواندم زماني در کتابي
ز گفتار حکيم نکته يابي:
دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
در دولت برويش باز گردد
يکي آن شب، که با گوهرفشاني
ربايد مهر از گنجي که داني
دگر روزي که گنجور هوس کيش
بخاک اندر نهد گنجينه خويش