ز کينه دور بود، سينه اي که من دارم
غبار نيست بر آئينه اي که من دارم
ز چشم پرگهرم، اختران عجب دارند
که غافلند ز گنجينه اي که من دارم
به هجر و وصل، مرا تاب آرميدن نيست
يکي است شنبه و آدينه اي که من دارم
سياهي از رخ شب ميرود، ولي از دل
نميرود غم ديرينه اي که من دارم
تو اهل درد نه اي، ورنه آتشي جانسوز
زبانه ميکشد از سينه اي که من دارم
رهي، ز چشمه خورشيد تابناک تر است
به روشني، دل بي کينه اي که من دارم