تا گريزان گشتي اي نيلوفري چشم از برم
در غمت از لاغري، چون شاخه نيلوفرم
تا گرفتي از حريفان جام سيمين، چون هلال
چون شفق، خونابه دل ميچکد از ساغرم
خفته ام امشب، ولي جاي من دل سوخته
صبحدم بيني که خيزد دود آه از بسترم
تار و پود هستيم بر باد رفت، اما نرفت
عاشقي ها از دلم، ديوانگيها از سرم
شمع لرزان نيستم تا ماند از من اشک سرد
آتشي جاويد باشد، در دل خاکسترم
سرکشي آموخت بخت از يار، يا آموخت يار
شيوه بازيگري، از طالع بازيگرم؟
خاطرم را الفتي با اهل عالم نيست نيست
کز جهاني ديگرند و از جهاني ديگرم
گرچه ما را کار دل، محروم از دنيا کند
نگذرم از کار دل، وز کار دنيا بگذرم
شعر من رنگ شب و آهنگ غم دارد، رهي
زانکه دارد نسبتي، با خاطر غم پرورم