خاطر بي آرزو، از رنج يار آسوده است
خار خشک، از منت ابر بهار آسوده است
گر بدست عشق نسپاري عنان اختيار
خاطرت از گريه بي اختيار آسوده است
هرزه گردان، از هواي نفس خود سرگشته اند
گر نخيزد باد غوغادگر، غبار آسوده است
پاي در دامن کشيدن، فتنه از خود راندن است
گر زمين را سيل گيرد کوهسار آسوده است
کج نهادي پيشه کن، تا وارهي از دست خلق
غنچه را صدگونه آسيب است و خار آسوده است
تا بود اشک روان، از آتش غم باک نيست
برق اگر سوزد چمن را، جويبار آسوده است
شب سرآمد، يکدم آخر ديده برهم نه، رهي
صبحگاهان، اختر شب زنده دار آسوده است