چو گل ز دست تو جيب دريده اي دارم
            چو لاله دامن در خون کشيده اي دارم
         
        
            بحفظ جان بلاديده، سعي من بيجاست
            که پاس خرمن آفت رسيده اي دارم
         
        
            ز سرد مهري آن گل، چو برگهاي خزان
            رخ شکسته و رنگ پريده اي دارم
         
        
            نسيم عيش، کجا بشکفد بهار مرا؟
            که همچو لاله، دل داغديده اي دارم
         
        
            مرا ز مردم نااهل، چشم مردمي است
            اميده ميوه، ز شاخ بريده اي دارم
         
        
            کجاست عشق جگرسوز اضطراب انگيز؟
            که من بسينه، دل آرميده اي دارم
         
        
            صفا و گرمي جانم از آن بود که چو شمع
            شرار آهي و خوناب ديده اي دارم
         
        
            مرا چگونه بود تاب آشنائي خلق
            که چون رهي، دل از خود رميده اي دارم