ز جام آينه گون، پرتو شراب دميد
خيال خواب چه داري؟ که آفتاب دميد
درون اشک من افتاد نقش اندامش
بخنده گفت: که نيلوفري ز آب دميد
ز جامه گشت پديدار، گوي سينه او
ستاره اي ز گريبان ماهتاب دميد
کشيد دانه اميد ما، سري از خاک
که برق، خنده زنان از دل سحاب دميد
بباد رفت اميدي که داشتم از خلق
فريب بود فروغي که از سراب دميد
غبار تربت ما بوي گل دهد، گوئي
که جاي لاله ازين خاک، مشک ناب دميد
«رهي » چو برق شتابنده خنده اي زد و رفت
دمي نماند، چو نوري که از شهاب دميد