با عزيزان درنياميزد دل ديوانه ام
در ميان آشنايانم، ولي بيگانه ام
از سبک روحي، گران آيم به طبع روزگار
در سراي اهل ماتم، خنده مستانه ام
نيست در اين خاکدانم آبروي شبنمي
گرچه بحر مردمي را، گوهر يکدانه ام
از چو من آزاده اي، الفت بريدن سهل نيست
ميرود با چشم گريان، سيل از ويرانه ام
آفتاب آهسته بگذارد درين غمخانه پاي
تا مبادا چون حباب، از هم بريزد خانه ام
بار خاطر نيستم روشندلان را چون غبار
بر بساط سبزه و گل، سايه پروانه ام
گرمي دلها بود از ناله جانسوز من
خنده گلها بود از گريه مستانه ام
همعنانم با صبا، سرگشته ام سرگشته ام
همزبانم با پري، ديوانه ام ديوانه ام
مشت خاکي چيست تا راه مرا بندد رهي؟
گرد از گردون برآرد همت مردانه ام