عجب! عجب! که ترا ياد دوستان آمد
            درآ درآ، که ز تو کار ما به جان آمد
         
        
            مبر مبر، خور و خوابم ز داغ هجران بيش
            مکن مکن، که غمت سود و دل، زيان آمد
         
        
            چه ميکني، به چه مشغولي و چه ميطلبي؟
            چه گفتمت، چه شنيدي، چه در گمان آمد؟
         
        
            مزن مزن، پس از اين در دل آتشم، که ز تو
            بسا بسا، که بدين خسته دل غمان آمد
         
        
            چنان که بود گمان رهي، به بدعهدي
            به عاقبت، همه عهد تو هم چنان آمد