گفتم چو غنچه خنده زنم در ديار تو
            دردا که غرق گريه شدم بر مزار تو
         
        
            هنگام نوبهار که دوران خرمي است
            دردا و حسرتا که خزان شد بهار تو
         
        
            بگرفته است آينه خاطرم غبار
            تا دور ماندم از نفس بي غبار تو
         
        
            اي آرزوي دل که ز ياران بريده اي
            بنماي رخ که سوختم از انتظار تو
         
        
            وي کرده ميزباني ما در ديار ما
            باز آ که ميهمان توام در ديار تو
         
        
            ما راست داغ مهر تو بر سينه يادگار
            رفتي ولي ز دل نرود يادگار تو
         
        
            گر شمع نيست بر سر خاک تو باک نيست
            چون شمع سوخت جان رهي بر مزار تو